Pages

۱۳۹۰ بهمن ۲۱, جمعه

من و غلامرضا امانی در تی پارتی ــ محمدرضا لوایی

ساوالان پورت : 1ـ آری ویسلاوا شیمبورسکا،(1)  مردگانم به خوابم می آیند. کبودی زیر چشمهایشان حکایت ازقرن ها بی خوابی و خستگی و رنج دارد.

مردگانم زیر ضرب شلاق و ناسزا یاللی می رقصند. مردگانی که هنوز هم در سرزمین دیکتاتورها آوارۀ کوه و بیابانند. نمی توانم نگاهشان کنم و احوالشان را بپرسم. مردگان من خیلی مرده اند. چهره هاشان در گذر از مسیر استحاله و استبداد زدوده شده است. چشمهایشان را از حدقه در آورده اند. زبانشان را بریده و لبانشان را دوخته اند. مردگانم قابل شناسایی نیستند. درست مثل خود من. آنها همینطور به صورت خودجوش از بالای دارها، از زیر ماشین ها، از گوشۀ زندان های شکنجه به سمت خواب و بیداری من سرازیر می شوند . از خواب هایم بیرون جهیده و به کوچه ها و خیابان های شهر هجوم می برند. مردگانم خیال می کنند که به زندگی بر گشته اند. آنها نمی دانند که به خواب مردگانی دیگر وارد شده اند.



2ـ آری، مردگانم همیشه با من حرف می زنند. دیروز پروفسور زهتابی را دیدم. خودش را و مرا از خوابم بیرون کشید و به ساحل می سی سی پی کشاند. درست مثل وقتی که با او کنار آجی چای قدم می زدیم ساعت ها با هم می سی سی پی را قدم زدیم. او اما زبان داشت. زبانش را از چمدانش در آورد و به من داد.



گفت: هنوز می نویسی؟



گفتم: آره، اما برای خودم.



گفت: کی بر می گردی آذربایجان؟



خندیدم.



گفت: دلم درد می کند. دلم از دست رفته است. یکی نیست دلم را به دست آورد؟



گفتم: مگر من مرده ام؟



پوزخندی زد. سئوال احمقانه یی پرسیده بودم.



گفتم: تا صدای قلبتان را نشنوم نمی توانم نظر بدهم.



گفت: باید برگردی. دلم با خودم نیست. در شبستر جا مانده است.



گفتم: قربان دل بی قرارت.



گفت: فکر می کنم دل من سوژۀ خوبی برای رمانت باشد.



گفتم: آره، اما دیگر من دلش را ندارم.



پروفسور قهر کرد و به یکباره ترکم نمود. باید دلش را به دست آورم. باید بیشتر بنویسم. باید دل مردگانم را به دست آورم. راستی یادم رفت  ویسلاوا شیمبورسکا، پرسیده بودی منطق مردگانت چیست؟ می بینی که، منطق آنها زندگی است.





3ـ مردگانم همیشه به خوابم می آیند. غلامرضا امانی همیشه اول صف است. پیوسته از زخمهایش خون می چکد بر خاکی که نیست. همیشه هم از زیر ماشین پرس شدۀ لکنتی و درب و داغان خودش را بیرون کشیده و به خوابم می آید. و همیشه هم اولین جمله اش این است:



- بد جوری نامردی زدند. زخم هایم هرگز تمامی ندارند.



همیشه هم در حالی که زخم صورتش را نشانم می دهد، می گوید: می بینی محمد رضا، پسرم اگر این را ببیند چه حالی خواهد شد؟



خوب نگاهش کن ویسلاوا شیمبورسکا، می بینی؟ مردگانم ماهند، ماهی اند. صورت زیبائی دارند و هنوز هم زخمهایشان را به یاد دارند. قاتلان و دژخیمان را فراموش نکرده اند.



غلامرضا می گوید: اینجا هم راحتت نخواهند گذاشت. دستشان توی یک کاسه هست. مواظب خودت باش.



می گویم: من هم زخمهای عمیقی دارم از ستم آنها ای دوست،.ببین.



بعد زخم دلم را نشانش می دهم.



می گوید: من پیشت هستم پسر، سخت نگیر. وقت کردی قلمت را به من بده. دارم خاطراتم را می نگارم.



بعدش برای اینکه تسلایم دهد با مهربانی می گوید:



- امشب برویم  تی پارتی ؟



مردگانم مواظبم هستند ویسلاوا شیمبورسکا. تو نیز

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر