Pages

۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه

بک گراندی روزمره…- رقیه کبیری

ساوالان پورت : نوشته‌ای به مناسبت 25 نوامبر روز جهانی خشونت علیه زنان

خسته‌ای. هنوز تا رفتن سرویس اداره پانزده دقیقه‌ای مانده. تصمیم می‌گیری برای اعتراض به کم شدن کارانه‌ات به اتاق رئیست بروی. در می‌زنی. آهسته لای در را باز می‌کنی:

-ببخشید آقای …! چند دقیقه‌ای وقت دارید؟

گلرخ همکار بخش بانک خون روی مبل اتاق رئیس لم داره. دختر خوبی است. صمیمی، مهربان، لوند و بسیار زیباست. طبیعت چیزی برایش کم نگذاشته. سینه‌های برجسته، کمری باریک و باسنی خوش تراش. انگار که تنش را هیکل تراش ماهری تراشیده باشد. از نگاه کردن به چهره‌ی خندانش همیشه انرژی مثبت می‌گیری. چشمهایش شبیه شخصیت کارتون “شازده کوچولو”ی دوسنت اگزوپری است.

آقای رئیس با بی میلی جوابم را می‌دهد:

-اتفاقا من هم تصمیم داشتم فردا شما رو احضار کنم

-احضار؟

رئیس آشفته و عصبی حرف‌هایش را با توپ و تشر بر سرت می‌بارد و تو کم مانده زیر کلامش خرد شوی. زبان اعتراضت گشوده می‌شود:

-آقای رئیس! ما تو بخشمون دو نفریم. کارمون رو تقسیم کردیم. جواب آنالیز اشتباهی کار من نبوده.

-چه فرقی می‌کنه خانوم! شما یا همکارتون! دقت کنید! امروز همکارتون، فردا شما…دقت کنید خانوم! دقت کنید…

شانه‌هایت خم شده. مانده‌ای که چگونه خودت را از زیر سنگینی کلام رئیس رها کنی. می دانی که چرا رئیس دق دلی همکارت را سر تو خالی می‌کند. همکارت مردی است قوی هیکل و قلدر؛ و دستی در آن بالاها دارد. آشنا دارد. بی آنکه سفارشش را بکنند، سفارش شده است.  رئیس با آن جثه‌ی کوچک و تن حقیرش از همکارت حساب می‌برد. می ترسد همکارت یقه‌اش را بگیرد و رهایش نکند.

لایه‌ای خیس روی سیاهی چشمانت نشسته. با این سن و سال و  سابقه‌ی کاری بیست ساله‌ات ، پیش گلرخ، که کارمندی است که طرح یکساله‌اش را می‌گذراند،  خرد شده‌ای. بی هیچ حرفی رئیس و گلرخ را در اتاق تنها می‌گذاری. تلخند احمقانه‌ی گلرخ روی لب‌های زیبا و سرخش از مقابل چشمانت محو نمی‌شود.

به حیاط بیمارستان که می‌رسی، خالی است. سرویس‌ها رفته‌اند. تک و توکی همراه بیماران در گوشه و کنار حیاط دیده می‌شود. باید دست در جیب کنی و با این حقوق بخور- نمیر امروز نیز 1000 تومان پول تاکسی بدهی.

کنار درخروجی بیمارستان زنی می‌بینی که با  دامن کردی‌اش  روی زمین ولو شده، به زبان کردی ناله می‌کند. بر سرش می‌کوبد. مردی  کنارش ایستاده. ماتش برده. بمانند هئیکلی است که سیگاری لای انگشتانش دود می‌کند. نگهبان کنار در وردوی بی آنکه چیزی ازش بپرسی می‌گوید:

-دخترش خود سوزی کرده

تلخندی روی لبت می‌نشیند. با خودت زمزمه می‌کنی« آخرین پرده‌ی  نمایش امروز…».طبق عادت همیشگی‌ات کنار دکه‌ی روزنامه فروشی مقابل بیمارستان  پا سست می‌کنی. چشمت به لب‌های رژ دار و گونه‌های سرخاب زده‌ی دخترکان روی مجله‌های خانواده می‌افتد. حالت به هم می‌خورد. رو بر می‌گردانی. حوصله‌ی نگاه کردن به تیتر روزنامه‌های انگشت شمار را نداری. با عجله از پل روگذر بالا می‌روی. برای رسیدن به خانه عجله داری. پل خلوت است. تویی و پسری نوجوان که سوت زنان ار آن سوی پل به سوی تو می‌آید. هنوز صدای تحقیر آمیز توپ و تشر رئیست در سرت می‌پیچد. غرق در افکارت از کنار پسرک می‌گذری. بناگهان احساس می‌کنی آب داغی روی سرت ریختند. از جایت می‌پری. دستی به باسنت خورده. برمی‌گردی. پسرک را می‌بینی که پشت سرت دوان- دوان از تو دور می‌‌شود. نمی‌دانی چکار کنی. تنها کلمه‌ای روی نوک زبانت می‌چرخد:« لعنتی!»

عجله داری به خانه برسی. خم می‌شوی و به  تاکسی‌هایی که از مقابلت می‌گذرند، آدرست را می‌گویی. وقت تعطیلی اداره‌ها و مدارس است. تو کنار خیابان ایستاده‌ای.   تنها ردی از رنگ زرد بیمارگون از تاکسی‌های انباشته از مسافر بر چشمانت می‌ماند.

ماشین‌های مدل بالا، حتی ماشین‌های مدل پائین، پراید‌هایی با رنگ سیاه، با رنگ سفید، با رنگ بژ، با رنگ نقره‎‌ای نیز از مقابلت که می‌گذرند، بوق می‌زنند.  میدانی که سال‌هاست ماشین‌های این مملکت مبتلا به مرض درمان ناپذیر  بوق هستند.

خسته‌ای. گرسنه‌ای. با حرف‌های رئیست دوباره تحقیر شده‌ای. با این همه عجله‌ داری به خانه برسی. می‌دانی که شکم‌های گرسنه منظرت نشسته‌اند. تاکسی‌یی کمی جلوتر از تو ترمز‌میکند. آدرست را می‌گویی. تنها برای یک مسافر جای خالی دارد. سوار می‌شوی. کنار دو مسافر مرد که یکی لباس سربازی به تن دارد،  می نشینی. بوی عرق در ماشین پیچیده. می‌خواهی شیشه را باز کنی. دستگیره‌ای که شیشه را به پائین می‌کشد، کنده شده. مجبوری بوی عرق را تحمل کنی. جایت تنگ است. نمی‌خواهی تنت به مسافر بغل دستی‌ات بخورد.با خجالت رو به مسافر بغل دستی‌ات می‌کنی: « ببخشید! میشه یه ذره بکشید کنار» راننده از آینه نگاهت می‌کند. مسافر بغل دستی در جایش جابجا می‌شود. سرت را برمی‌گردانی. با حسرت چشم می‌دوزی به پیاده‌هایی که به سرعت از مقابل چشمانت عبور می‌کنند.  غرق در زندگی‌یی  هستی که در پیاده‌روها جاری است. آرنج بغل دستی‌ات به سینه‌ات می‌خورد. چندشت می‌شود.  باز هم تنت را بیشتر از قبل به طرف در ماشین می‌کشانی. خجالت می‌کشی دوباره اعتراض کنی. بی سرو صدا کیفت را میان خودت و مسافر بغل دستی‌ات می‌گذاری. مسافر دادش در آمده:« خانم  حالا اعتراض هم می‌کنه!!! خودش با کیفش جای دونفر رو نفرو اشغال کرده، هر کی نبینه فکر میکنه بلا نسبت، ما اونکاره‌ایم.»

راننده باز هم از آینه‌ی جلو به تو زل می‌زند. مسافر بغل دستی‌ات: « آغا نگه دار. ما پیاده بشیم بهتره …»

رو به راننده می‌کنی:« آغا! لطفا مسافر سوار نکنید. من پول دونفر رو حساب می‌کنم»

اکنون به راحتی نشسته‌ای. چشم به خیابان دوخته‌ای و هزار فکر و خیال در سرت می‌چرخد.  خش- خشی به گوشت می‌خورد. تعجب می‌کنی. برمی‌گردی و به سرباز جوانی که به شدت بوی عرق می‌دهد نگاه می‌کنی. چهره‌اش چنان معصومانه است که دلت به حالش می‌سوزد. دوباره نگاهت را به خیابان می‌کشانی. هوس پیاده‌روی به سرت می‌زند. صدای خش- خش دوباره شروع می‌شود. اینبار زیر چشمی سرباز جوان را زیر نظر می‌گیری. سرباز دارد خودش را انگولک می‌کند. خشکت زده. چشمانت می‌خواهد از کاسه‌اش بیرون زند. می‌‌دانی که میانسالی. می‌دانی که  زیبایی چشمگیری نداری. در تعجبی که چرا … نمی‌دانی چه عکس‌العملی نشان دهی. نمی‌توانی تحمل کنی کسی کنارت بنشیند و به همین راحتی از حضورت سؤ استفاده کرده و خود را ارضا کند. تا خانه راهی نمانده. پول دو مسافر را حساب می‌کنی و پیاده می‌شوی. ترجیح می‌دهی بقیه‌ی راه را پیاده بروی…

به خانه می‌رسی. قیافه ها گرفته و عبوسند. مقنعه را از سرت می‌کنی و روی صندلی آشپزخانه پرت می‌کنی. اجاق را که روشن می‌کنی رو به اهالی خانه:« چند دقیقه طول نمی‌کشه غذا گرم بشه»

همسر هم‌خانه‌ات روزنامه را روی میز پرت می‌کند:«تاحال کجا بودی؟ ساعتو نگاه کن!»

دگمه‌های مانتوات را باز می‌کنی و به آرامی می‌گویی:« از سرویس جا موندم»

 -« خانوم می‌ره دنبال یلّلی- تلّلی… حالا رسیده می‌گه چند دقیه طول نمی‌کشه غذا گرم بشه…زحمت نکش! ما نیمرو خوردیم»

اجاق را خاموش می‌کنی. کنار اجاق خاموش می‌ایستی. تنت بوی عرق سرباز داخل تاکسی را می‌دهد. هنوز هم از  آرنجی که به سینه‌ی چپت خورده، احساس چندش می‌کنی. صدای تحقیر آمیز رئیست هنوز هم در سرت می‌پیچد. می‌دانی که گلرخ زیبا و مهربان هنوز هم در اتاق رئیس روی  مبل لم داده…

هوس می‌کنی تن خسته‌ات را به آب داغ و زلال و مهربان بسپاری…

91.9.5


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر