Pages

۱۳۹۲ تیر ۱۶, یکشنبه

یادداشتی بر مصاحبه ی اخیر سید جواد طباطبایی با مهرنامه- اولکر اوجقار



مشروعیت اظهار نظر درباره‌ی زبان و ادبیات ترکی چگونه حاصل می شود؟ یکی از شگفتیهایی که همواره با آن روبرو بودم گذاره های به ظاهر علمی و موجهی بودند که صاحبان اندیشه کشوری که در آن زندگی می کنم درباره ی زبان و ادبیات ترکی (به قول خودشان آذری) ردیف می کردند. گذاره هایی که اغلب سه وجه مشترک دارند:1. گذاره پرداز آن فردی با ریشه ی آذربایجانیست 2. میدان تخصصی گذاره پرداز آن هیچ ربطی به این زبان و ادبیات ندارد 3. گذاره پرداز به شدت در خدمت اندیشه هاییی است که ما آن را به نام پانفارسیسم می شناسیم.
یعنی اغراق در تحسین و پاسداشت زبان فارسی به عنوان زبان رسمی و ملی و البته تحقیر بیچون و چرای دو زبان ترکی و عربی. این سه وجه روابط تنگاتنگی با هم دارند چون در واقع در این گفتمان فرد دارای ریشه ی آذربایجانی که در زبان و گفتمان حاکم( همان وجه سوّم) مشروعیتی دارد به صرف آذربایجانی بودن خود مشروعیتی دیگر نیز میابد و آن اظهار نظر درباره ی زبان و ادبیاتیست که آگاهان آن اغلب از این گفتمان طرد شده اند و مورد خطاب قرار نمی گیرند. به این ترتیب این افراد از طرف گفتمان حاکم به عنوان متخصص جایگزین کسانی می شوند که در حوزه ی مورد بحث فعالیت جدّی دارند اما گفتمان غالب آنان را به بهانه های متعدد( به این جمله ی هموطن روشنفکرمان دقت کنیم: استاد دانشگاه باكو به اندازه دهاتي ايران سواد و بيشتر از آن شعور ندارد) حذف می کند یا نادیده می گیرد. اما چرا؟
می دانیم که در زمان رضاشاه هویت ایرانی در مقابل سه هویت دیگر شکل گرفت: 1.فرنگی که تحسین می شد و اگر هراسی هم برمی انگیخت ، هراس حذف شدن در برابر یک رقیب بسیار قویتر بود. 2.عرب که گناهش این بود که "سوسمار خوری"اش را ول کرده و اسلام را به ایران آورده که مؤجب عقب ماندگی ان شود و از آن شکوه دیرین محرومش کند 3. ترک که دشمن بود و البته دودمان پادشاهانی که ایران جدید و پادشاهی جدید از آنان فاصله می گرفت تا شبیه غرب شود. درواقع هویت ایرانی برساخته در این سالها چیزی بود میان این سه، و شهروندی که "ساخته می شد" قرار بود تا حد ممکن آن دوهویت دیگر را از خود دور کند تا به اولی شبیه تر باشد یا حداقل درمقابل آن کم نیاورد چون تنها نکته ی اتکاء چیزی نبود جز ایران باستان، دوره ای که می شد دستی به سرو روی آن کشید و با تکیه به تئوری کسانی مثل گوبینو که در ایران سکونت داشتند و مشغول مطالعه ی "نژادها" بودند از آن آینده ای ساخت برای کشوری که ناگهان با غرب روبرو شده بود و چیزی نداشت جز پول نفت. باید کسانی پیدا می شدند که گناه آن وضع اسفناک را به گردنشان انداخت وگرنه "خاک پر گهر" با "تمدنی چند صد ساله" چرا باید چنین خفیف می شد؟ این گناه البته که به گردن عرب ها بود با آن دین "غیر مترقی" و ترکها با جنگها و خونریزی ها و آن پادشاهان بی عرضه(!)
در این گفتمان بر نژاد نادر افشار که هندوستان را برای ایران فتح کرده بود تاکید نمی شد اما شاه قاجار که خاک ایران را باخته بود در فیلمهای تاریخی با لهجه ی مسخره و نااگاهی وحشتناکش شناخته می شد. نسلی که در آن سالها شروع کردند به احساس چیزی به نام ناسیونالیسم در ابتدا بی آنکه تناقضی حس کنند این هویت جعلی را بال و پر دادند و می دانیم تعداد زیادی از این افراد آذربایجانی بودند از آخوندزاده (مؤلف نمایشنامه های مشهور ترکی گرفته) تا همین احمد کسروی و محمود افشار خودمان که یکی این زبان آذری را علم کرد و دیگری می خواست مهدکودکهایی ساخته شوند که در آن بچه های آذربایجانییها را به دست فارسها بسپارند و به این ترتیب ملتی از شر این لکه ننگ و نشان عقب ماندگی خلاص شود.
مصاحبه ی سید جواد طباطبائی با مهرنامه را باید از اسلاف چنین اندیشه هایی در نظر گرفت اما چرا اینقدر باورش برایمان سخت است؟ شاید برای اینکه این مرد با ما در یک زمان زندگی می کند، این که او هم می توانسته همراه با ما در کوچه های تبریز قدم بزند و ببیند چقدر وضع عوض شده است، که دیگر برای ما تحصیلکرده به معنای "فارس شده" نیست، که دبیرستانی ها با اشعار نصرت کسمنلی و رامیز روشن عاشق می شوند ، می توانسته یکبار در انجمنی قدم بگذارد و ببیند که نود درصد شعرهایی که خوانده می شوند ترکی هستند و البته به دستور زبان استاندارد، که می توانسته از جلوی کتاب فروشی ها عبور کرده باشد و صدها جلد کتاب ترکی را پشت ویترین ببیند. اما به نظر می رسد مشکل اساسی چنین گفتمانی نه مغرضانه بودن آن است ( واژه های پان ترکیسم و آذری این را به وضوح نشان می دهند) و نه گسست حیرت آوری که می تواند میان یک فیلسوف و مردمی که میانشان زندگی می کند( یا زمانی می کرده) به وجود بیاید. مشکل این است که همه ی این دوستان مشروعیت خود را از میدانی غیر از آنکه درباره اش سخن می گویند گرفته اند و به کل از آنچه سخن می گویند بی خبرند به این ترتیب این زبان و ادبیات به ابژه ای( بدیهیست که استفاده از واژه ی ابژه تاکیدیست بر دوگانه ی فاعل شناسا و موضوع که مورد شناسایی واقع می شود)، تبدیل می شود که در میدانی دیگر از آن سخن می گویند و البته با دیگرانی که آنان نیز از میدان مورد بحث به دورند. به این ترتیب ابژه هیچ وقت مجال سخن نمی یابد و چون مکالمه روی نمی دهد باید انتظار گسستی را داشت که نه تنها با اندیشه های بشردوستانه ی نگارنده ی آنان مناسبتی ندارد بلکه می تواند در طولانی مدت برای هویت ایرانی نیز خطرناک باشد.
به قطع می توان گفت این مرد اهل فلسفه همان حیدربابا را هم که جلویش بگذاری معنی بسیاری از قسمتهایش را نمی داند و دست کم کریمی مراغه ای را که در تبریز در هر خانه ای پیدا می شد و ربطی هم به پانترکیسم ندارد یک بار ورق نزده و ... آیا اظهار نظر معتبر درباره ی یک زبان و ادبیات یک آشنایی اولیه با موضوع را نمی طلبد ؟ آیا یک شهروند فارس که در فلسفه اسمی به هم زده می تواند در مصاحبه با مثلا رادیوی انگلیسی زبان بگوید که این ادبیات فلان دارد و فلان ندارد و اصلا یک ارگان معتبر چنین سؤالی را از چنین شخصی می کند؟ اصلاَ آیا همین فرد فرهیخته به خود اجازه می دهد در باره ی زبان و ادبیات فارسی هم که از اول دبستان تا دانشگاه می خوانیم و به هر بهانه ای جلوی چشممان است اظهار نظری بکند؟ چه اتفاقی می افتد که به ادبیات و زبان ترکی که می رسد همه ناگهان شیر می شوند و بی خبر از اینکه این حوزه نیز متخصصان خود را می طلبد نام نیک خود را خود را با گذاره هایی فاقد سندیت مخدوش می کنند؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر