Pages

۱۳۹۱ خرداد ۲۰, شنبه

خاطراتم با استالین از دوران انقلاب - محمد امین رسولزاده

ساوالان پورت : خاطراتم با استالین از دوران انقلاب
محمد امین رسولزاده
مترجم: اومود یاشام

مقدمه

کتاب حاضر حاوی سلسله مقالاتی است که مرحوم محمد امین رسول زاده در سال 1954 در باب استالین و استالینیزم در ترکیه به چاپ رسانده است. در این کتاب وی به یادآوری خاطرات مربوط به استالین که در اوایل قرن بیستم و در سیر مبارزه با تزاریسم بلاواسطه خود در آن اشتراک داشته پرداخته و در سیر ذکر این خاطرات به تصویردهی شخصیت سیاسی استالین، سرگذشت خویش پس از اشغال جمهوری دموکراتیک آذربایجان و دیدار مشهور خود با وی می پردازد. این کتاب حاوی مطالب درخور توجهی در باب تفکر اجتماعی حاکم در دوره ای با اهمیت از تاریخ آذربایجان و آناتومی استالینیزم می باشد.

خاطراتم از دوران انقلاب با استالین

یکی از شرح حال نویسان استالین مقاله اش را با جمله ی: "منزلت رویایی فرد رویاپرداز به پایان رسید، 73 سال قبل پسری که در خانواده ای فقیر در شهر قوری به دنیا آمده بود بعنوان بزرگترین دیکتاتور بزرگترین امپراطوری در کرملین مرد. " آغاز می کند. حقیقتا در تاریخ بشر حکمدار مطلقی چون ژوزف وساریونوویچ چوکاشویلی-استالین وجود نداشته است. در اثر فعالیت های وی بود که تاریخ، شاهد دولت توتالیتری چون اتحاد جماهیر شوروی گشت. تاریخ نویسان عصرمان در باب این مستبد بزرگ تاریخ حکم های گوناگونی داده و شخصیت خداگونه گشته ی وی را از زاویه های گوناگون تحلیل خواهند کرد. از این رو ما در اینجا قصد واکاوی وی بعنوان فردی که با اقتداری وحشتناک نزدیک به 30 سال بر سرنوشت 200 میلیون انسان و یک سوم کره ی خاکی حکم راند، فردی که در مقام پیامبر دین کمونیسم، دیگر ادیان را انکار می کرد، فردی که بزرگترین نماینده ی بزرگترین رژیم توتالیتر جهان بود نداریم و وی را در مقام یک تروریست، یک دیکتاتور، یک انقلابی، یک ژنرال، یک دیپلمات و سلطان ظالمی که رحمت عالمیان را نثار فرعون ها و نئرون ها می کرد تحلیل نخواهیم کرد که انسان های آزاده نیک از آن آگاه هستند و در این صورت سخنان ما تنها تکرار مکررات خواهد بود.
اکنون جسد مومیایی شده ی استالین در کنار جسد لنین که پس از مرگ مارکس بزرگترین پیامبر کمونیزم گشت آرمیده است. استالینی که در سال های 1905 و 1917 نامش در میان انقلابیون جریان های سوسیالیستی اهمیت چندانی نداشت. لنینیزم بعنوان تفسیری از مارکسیزم پا به عرصه گذاشت و استالینیزم سیستمی در تکمیل آنها بود.
برای درک بهتر سوسیال-ناسیونالیسم استالینی که برگرفته از فرمول ناسیونال-سوسیالیزم هیتلری بود، آشنایی با شخصیت این فرد رویاپرداز با نظرافکندن به خاطرات نگاشته شده در باب وی مفید می باشد. از این رو بعنوان فردی که با استالین در یک دوره، در شرایطی یکسان و منصوب به یک نسل زندگی نموده و در زمان های مختلف و شرایط گوناگون در ارتباط با وی بوده ام تصمیم به نشر قسمتی از خاطراتم که مربوط به ایشان است نمودم.
اگر کتاب حاضر که حاوی فصول مبارزه عیله تزاریسم، استیلای سووئت و اسارت، در راه مسکو، دو سال در مسکو و فرار از مسکو می باشد، در بررسی های تاریخ دانان سهمی در پیشبرد کارشان داشته باشد زحمت خویش را به هیچ نمی انگارم.
لازم به ذکر است که این خاطرات را علی رغم برخی پیشنهادات در زمان حیات استالین منتشر ننمودم، چرا که از یک نظر نقل و یادآوری برخی از آن ها می توانست احتمال مغرضانه بودن به خود بگیرد، اما اکنون این احتمال از میان رفته و استالین به تاریخ پیوسته است.

50 سال پیش مبارزه علیه تزاریسم

نزدیک به صد سال از اشغال آذربایجان از سوی امپراطوری روس می گذشت. در طول این سال ها سیاست نابودی کانون های ملی مان از سوی امپراطوری تزار چندان با موفقیت قرین نبود. ملت مان که هیچ گاه ارزش های ملی خویش را فراموش نکرده بود، نسل روشنی آگاه به فکر آزادی و استقلال ملی در بطن خویش پروراند. نسلی که با امکانات در دسترس خویش خواهان خدمت به ملت خود بود.
در سال 1903 در شرق دور حادثه ای تاریخی به وقوع پیوست. ژاپن هماهنگ شده با مدنیت اروپایی کشتی نظامی امپراطوری عظیم روس را که از سواحل بالتیک راهی آن جا گشته بود را در آب های سوسیما غرق کرد و پس از فتح پورت-آرتورون پیروزی هایی پی در پی نصیب خویش نمود. این حادثه تمامی دنیا بخصوص شرق نزدیک را به هیجان آورد و بنای چندین عصر حکومت تزار را دچار تزلزل نمود. در داخل امپراطوری نیز عناصر انقلابی و آزادی خواه به حرکت درآمدند و در دعوت توده های مردم ناراضی از حکومت به انقلاب، آغازگر مجاهدت های فراوانی شدند. گوشه-گوشه ی امپراطوری شاهد ظهور تشکیلات هایی گشت که به ترویج فکر آزادی و دموکراسی می پرداختند. مبارزه علیه تزار به گوناگونی ملل و قشرهای موجود در آن متشکل از حزب های مختلفی بود که هریک خواست هایی متفاوت را نمایندگی می کردند. اما در عین تفاوت به دو جبهه ی اصلی تقسیم می شدند. یکی احزاب لیبرال-بورژوا که خواهان برقراری نظام مشروطه و تاسیس پارلمان بودند و قسم دیگر سوسیالیست های رادیکال که سرنگونی تزار، برقراری جمهوری دموکراتیک و اجرای برنامه ای سوسیالیستی متفاوت از کاپیتالیزم اروپایی را دنبال می کردند. در این میان احزاب سوسیالیست به دو قسم سوسیالیست های انقلابی، صاحب ایدئولوژی ایده آلیست-انقلابی و سوسیال-دموکراتهای پیرو ماتریالیسم تاریخی تقسیم می شدند.

مبارزه بلشویک – منشویک

سوسیال-دموکراتها در کنگره مشهور لندن(1903) به دو جناح تقسیم شده بودند. یکی جناح تحت رهبری لنین، فراکسیون بلشویک و دیگری تحت رهبری مارتوف، فراکسیون منشویک را تشکیل می داد. در آن زمان سیستم اداره ی امپراطوری تزار جانشینی بود. مرکزیت منشویک ها که اکثریتشان از سوی پرنسی منتسب به تزار اداره می شدند، تفلیس بود و مرکزیت بلشویک ها در میان کارگران معدن و اسکله ی باکو که اکنون به سبب وجود نفت دارای صنعتی پیشرفته گشته بود قرار داشت. این دو فراکسیون دشمن برای مؤثر واقع شدن در حرکت انقلابی خویش، تلاش در جهت جلب نظر مردمان قفقاز داشتند.
آن چه سبب تقابل این دو فراکسیون می شد، مسئله ی تاکتیک بود. منشویک ها خواهان سرنگونی رژیم از طریق مبارزه ی سیاسی و برقراری سیستم جمهوری بودند و اجرای برنامه ی سوسیالیستی به جای شرایط کاپیتالیستی موجود را نه از راه انقلاب بلکه بصورت تکامل تدریجی توصیه می کردند. از این رو وحدت با گروههای لیبرال مخالف با تزار را لازم می شمردند. منشویک ها در عین حال که یک حزب انقلابی و زیرزمینی بودند، استفاده از فرصت های قانونی را نیز برای پیشبرد اهداف خویش مد نظر داشتند. به گونه ای که با داخل شدن در سندیکاهای کارگری قانونی، اهمیت دفاع از منافع حقیقی طبقه کارگر را تشویق می کردند. ایشان در ساختار حزبی به اصول دموکراتیک پایبند بوده بخصوص توجه ویژه ای به رعایت دموکراسی در کمیته های داخل حزب داشتند. بلشویک ها تماما ضد این اندیشه عمل می کردند. ایشان هرگونه وحدت با احزاب بورژوا را مردود دانسته و در کنار سرنگونی سیستم سیاسی تزاریسم، خواهان جانشینی سیستم اقتصادی سوسیالیستی به جای کاپیتالیسم از طریق انقلاب بودند. نگاه بلشویک ها به سندیکاهای کارگری نه جمعی برای دفاع از منافع اقتصادی کارگران بلکه ابزاری انقلابی در مبارزه و مخالفت با رژیم حاکم بود. هژمونی حاکم بر تشکیلات نیز با صدور دستورات از بالا به پایین بود. در اداره سیستم انقلابی حزب، مرکزیت اقلیت انقلابی شعار دائمی حزب بلشویک بود.

باکو در شرایط آن زمان

باکو بعنوان پایتخت جمهوری آذربایجان در آن زمان نه تنها از مراکز مهم جریان های سوسیالیست روسی و مخالفان تزاریسم بود بلکه مرکزیت اصلی حرکت های ملی مسلمانان قفقاز بخصوص ترک های آذربایجان نیز به حساب می آمد. اکثریت انجمن های مؤثر در بخش های مدنی، اقتصادی، اجتماعی و سیاسی حرکت ملی آذربایجان در باکو مرکزیت یافته بود. بخش مهمی از کارگران صنایع معدن و جوانان محصل در مقطع متوسطه را ترک های آذربایجان تشکیل می داد. به این دلیل در کنار جریان های سراسری مخالف با حاکمیت، گروهها و تشکیلات های مستقل آذربایجانی نیز فعالیت می نمودند. از جمله ی این گروهها، انجمنی مخفی متشکل از دانشجویان و دانش آموزان ترک محصل در مدارس روسی بود که از سوی من تاسیس گشت. از فعالیت های این انجمن می توان بدین صورت یاد کرد: تحریک احساسات ملی اعضای انجمن، آموزش زبان ترکی، مطالعه آثار ادبای ملی، نشر شعرهای سروده شده بر علیه تزاریسم، پخش بیانیه و گسترش تفکر آزادی خواهانه انقلابی جریان داشته در میان کارگران بین محصلین به گونه ای سیستماتیک. انجمن ارگانی بنام "همت" نیز داشت که مطابق با اصول ژورنالیستی جدید چاپ می شد. پروپاگاندیست های بلشویک و منشویک که هرگونه فرصت را برای نفوذ در میان اهالی قفقاز بخصوص جوانان غنیمت می شمردند، طبیعتا سعی در نفوذ میان انجمن ما و مصادره ی آن به نام خویش داشتند. به موجب همین سعی در نفوذ پروپاگاندیست ها و برخی دلایل دیگر با نام فردی پر انرژی بنام "کوبا" از اداره کنندگان فراکسیون بلشویک در باکو آشنا بودم.

تماس با استالین

تشکیلاتی رسمی بنام سندیکای کارگران صنایع نفت باکو وجود داشت که در پشت نام دفاع از منافع اقتصادی کارگران، گاها اقدام به فعالیت های زیرزمینی می نمود. روزی فردی بنام محمدعلی امین اوغلو که در این سندیکا مسئول کتابت بود خبر از در خواست کوبا ( کوبا اولین نام مستعار ژوزف ویاسریووانیچ چوکاشویلی می باشد. وی هنگام فعالیت در قفقاز این نام را برای خویش برگزیده بود. استالین نام مستعار وی در زمان فعالیت در روسیه بود. ) برای دیدار با ما داد.
حوالی باکو در محله ای بنام بالاخانی در منزل یکی از کارگران کارخانه در اتاقی نسبتا بزرگ با فردی ضعیف الجثه، غمگین و نسبتا قد بلند مواجه گشتیم. به چهره ی گشاده ی وی دقت کردم، لبخندی جدی بر لبانش بود. با گشاده رویی به استقبال ما آمد و با لهجه ی شدید گرجی شروع به خوش و بش به زبان روسی کرد. پس از احوالپرسی صحبت به مسائل سیاسی و اجتماعی کشانده شد. صحبت در باب مسائل سیاسی داغ آن روزها بود. در میان سوسیالیست های آن زمان بخصوص مارکسیست ها و بلشویک ها ایده آلیزه کردن طبقه ی کارگر و پرولتاریا رواج داشت. کوبا بر برتری نقش پرولتاریا بر دیگر طبقات در سیر تکامل تاریخ تاکید می ورزید و ریشه ی تمام بی عدالتی ها در جهان را حاکمیت سیستم کاپیتالیزم بیان می نمود. از این رو برای دیدن جهانی پاک، آزاد و عاری از بی عدالتی برافکندن انقلابی این سیستم را پیشنهاد می نمود. به اعتقاد وی امپراطوری تزار از طریق این سیستم ملت ها و مردم زحمتکش را زیر سلطه و استبداد نگه داشته است. از این رو راه آزادی برافکندن سیستم متکی به مالکیت بود. در راه این مقصود نیز، تنها به صمیمیت پرولتاریا می توان اطمینان داشت. چرا که وی مالک هیچ نبوده و تنها دارایی اش دو دست و یک سرش می باشد. استالین با مثالی عینی فرمول پیشنهادی خود که برگرفته از نظریه ی طبقه برگزیده ی مارکسیست هاست را چنین توضیح داد:
با گروهی از کارگران هر از گاه ملاقات کرده و در باب امور تشکیلات و تبلیغات به صحبت با ایشان می پرداختم. روزی عدم اطمینان خود در باب یکی ار افراد را با سایر اعضای گروه بدین صورت در میان گذاشتم:
- من نسبت به این فرد احساس بدی دارم، اصلا نمی توانم به وی اعتماد کنم.
بعد از مدتی دیگر این فرد را در جلسات ندیدم. کنجکاو شده و از رفقا علت عدم حضور وی را جویا شدم. گفتند:
- رفیق کوبا، شما که گفتید به وی اعتمادی نیست، ما نیز فورا او را تصفیه کردیم.
در اولین دیدارمان با آگاهی از منظور استالین در باب صداقت پرولتاریا، نتیجه ای که عایدمان گشت بس روشن می باشد.

پیشنهادی از کوبا به وینشینسکی

کوبا را هر از گاه و بنا به تصادفاتی نادر و اتفاقی می دیدم. پس از سال 1905، با رو به ضعف نهادن حاکمیت، گوشه گوشه ی امپراطوری شاهد ظهور و گسترش جریان های انقلابی بود. باکو نیز از جمله ی این مکان ها به حساب می آمد. در کنار شکل گیری تشکیلات های نیمه مخفی و در فضای اعتصابات عمومی، نمایش های سیاسی، غارت هایی جهت تحت تاثیر قرار دادن افکار عمومی، قتل های سیاسی و مسائل مشترک مختص به تاکتیک های روز در حال مذاکره بود. محوریت مذاکرات حول نظرات بلشویک ها و منشویک ها جریان داشت. کوبا(استالین) مدافع نظرات بلشویک ها و آندره وینشینسکی که امروز سخنگوی اتحادجماهیر شوروی در سازمان ملل می باشد مدافع تفسیرهای منشویک ها بود. در آن زمان نمایندگی نشریه ی "تکامل" که به زبان ترکی و علیه سیاست های تزار منتشر می شد را بنده بر عهده داشتم. مذاکرات به زبان روسی بود. روسی بنده هم بسان افراد غیر روس دیگر روان نبود اما خطای اسلوبی و گرامری نیز نداشتم.
بنا به صلاحدید تاکتیکی جریانی که تمثیل گرشان در مذاکرات بودم و به دلیل مخالفت شدید بلشویک ها با امپراطوری تزار سخنی در حمایت از ایشان بیان نمودم.
نظر من بر وینشینسکی گران آمد و با ایهام چنین گفت:
- رفیق ادبی نیست!. . .
و به اسلوب سخن گفتن من ایراد گرفت.
در حال کوبا:
-هئی، رفیق وینشینسکی، خود برخیز و به ترکی سخن بگو، ببینیم چه کسی ادبی تر سخن می گوید؟. . .
پاسخ وی را داد.

انقلاب ترک های جوان در ترکیه

به سال 1908 انقلاب ترک های جوان در ترکیه رخ داده بود. این حادثه موضوع بحث روز در محافل باکو بعنوان مرکزیت سیاسی و فکری حرکات ترک های قفقاز بود. به تصاف با کوبا روبرو شدم.
گفت:
- اگر امکان دارد برای نشریه ما در باب انقلاب عثمانی مقاله ای بنویسید.
مقصود وی از نشریه ما، ارگان سندیکای کارگران صنایع نفت یعنی نشریه ی "توتک" بود. مقاله را نوشته و تحویل شورای سردبیری دادم. مدیرمسئول و صاحب امتیاز نشریه کارگری بنام ساشا ساماتئسئو بود. پشت پرده ی شورای سردبیری رسمی، شورایی مخفی متشکل از کوبا و تیمو فویئو از روشنفکران حزب بلشویک قرار داشت. جلسات نشریه در مغازه ای کفاشی که با پرده ای دو نیم شده بود تشکیل می گشت. مقاله ام در باب انقلاب مشروطه ی ترکیه را در این مغازه خوانده و واکاوی کردیم. تیمو فویئو به شدت از آن انتقاد نموده و خواستار رد آن گشت و گفت:
- بورژوای خودمان را نقد کرده و از آن متنفریم. در مقاله ی رسولزاده از انقلاب بورژوازی ترکیه تمجید شده است. چگونه برای ترکیه آنچه را خود نمی پسندیم ایده آلیزه کنیم؟
کوبا مخالفت کرد و گفت:
- رفیق، اشتباه می کنی و مسئله را خیلی جدی گرفته ای. شرایط ترکیه و روسیه متفاوت از هم است. آن چه که در شرایط ما عکس العمل به حساب می آید برای ترکیه گامی در راه ترقی است. مقاله ی رسولزاده بجا و بحق می باشدمقاله منتشر شدنی است.
نهایت مقاله منتشر گشت.

دویست روبل ما

در آن فضای متشنج باکو در کنار فعالیت های رسمی و زیرزمینی جمعیت های خیریه، روشنگرانه و تشکیلات های سیاسی، به سبب ضعف سیستم امنیتی و اداری حکومت، دسته های غارتگر نیز به چپاول می پرداختند. این دسته ها بنام اندیشه های گوناگون به تهدید، چپاول و غارت ثروتمندان پرداخته، گاها فردی را به گروگان گرفته و در مقابل وجه کلان دریافتی آزاد می کردند یا با فرستادن نامه های تهدید آمیز به مالکان، خراج های جبری بر ایشان می بستند. یک دفعه میلیونر معروف باکو، موسی نقی به گروگان گرفته شده و در عوض مقدار زیادی پول آزادی خویش را بازیافت.
در میان دسته های غارتگر صحبت از وابستگی یکی از ایشان به حزب بلشویک بود. بعدها مشخص گشت که ریاست آن را استالین خود بر عهده داشت. در این ارتباط حکایتی را که بعدها در استانبول شنیدم در اینجا ذکر می کنم:
در شرایط آن زمان و با مشاهده ی ناتوانی پلیس در برقراری امنیت، برخی از شرکت ها برای در امان ماندن از چپاول، با قلدرهای شهر باکو در مقابل مقدار قابل توجهی وجه نقد قراردادی دایر بر حفاظت از شرکت می بستند. از جمله ی این شرکت ها، شرکت نفت "نوبل" بود که با فردی بنام ه. م-یئو قرارداد بسته بود. این فرد زمانی که در سال 28-1927 در استانبول بعنوان مهاجر اقامت داشت خاطره ای شایان توجه نقل کرده بود:
به گفته ی وی، روزی از سوی شاخه ی تهدید حزب بلشویک نامه ای به شعبه ی خرید نفت شرکت "نوبل" می آید. در نامه تحویل 500000 روبل خواسته شده بود. مدیر شرکت، ه. م-یئو را فراخوانده و از وی می خواهد که با تنی چند از قلدرهایش در روز و ساعت مقرر شده به ملاقات تروریست ها بروند. ه. م-یئو نیز به همراه تنی چند از همراهانش سر قرار حاضر می شود. در موعد مقرر کوبا(استالین) و چند کمونیست دیگر هویدا می شوند. کوبا با لحنی سرد که حاکی از تلقین ترس بود خطاب به ه. م-یئو چنین می گوید:
- ما دزد و قلدر عادی نیستیم. حزبی کارگری هستیم که علیه کاپیتالیزم و ظلم امپراطوری مبارزه می کنیم. هدفمان سرنگونی تزار است. اگر ما کارگران زیر ستم هستیم، ظلم بر شما کارگران مسلمان دوچندان است. برای منافع دیگران سلاح بر روی ما کشیدنتان تنها هدر رفتن خونتان را به همرا دارد. حال آن که پول هایی که ما می گیریم در راه آزادی صرف می شود. آزادی که آزادی شما در مقام یک ملت نیز در چارچوب آن می گنجد.
با این سخنان استالین، ه. م-یئو دست از مقاومت برداشته و خطاب به دوستانش می گوید:
- ما می رویم.
مدت کوتاهی در این آشفته بازار ریاست جمعیت "نجات" را بر عهده داشتم. نجات جمعیتی رسمی بود که در پشت پرده ی رسمی بودنش به فعالیت های زیرزمینی می پرداختیم. این گروه در تماس با اکثر احزاب و گروه های مخالف تزار بود. روزی تنی چند از اعضای کمیته ی مالی حزب بلشویک به من مراجعه کرده و گفتند:
- مشترکا به باغ گردی بپردازیم. شما از امتیاز رسمی بودنتان بهره جویید و ما نیز با هماهنگ کردن هنرمندان و بازیگران مشهور شهر موفقیت آمیز بودن آن را تضمین نماییم. هر چه اعانه جمع شد بین خودمان تقسیم می کنیم.
در آن دوره چنین همیاری هایی عادی بود و مسئله ای برای شک کردن وجود نداشت. مسئله را با اعضای جمعیت "نجات" مطرح نمودم. اکثر ایشان که از مخالفان تزار بودند با خوش رویی به استقبال آن رفتند. باغ گردی آغاز شد و مدت سه روز در پارک مشهور والی به طول انجامید. روزهای اول و دوم قرین با موفقیت بود. در پایان روز دوم، شریکمان در کمیسیون مالی بلشویک ها به ما مراجعه کرده و چنین گفت:
- کوبا(استالین) را می شناسی، می خواهیم او را از زندان باییل فراری دهیم. (در گوشه ای از باکو بنام خلیج باییل زندانی وجود داشت که از سه طرف محصور در آب بود و من نیز زمانی در آنجا زندانی بودم. ) شبهه ای در موفقیت آمیز بودن باغ گردی نیست . اگر از سهم ما 200 روبل را هم اکنون بپردازید ممنون می شویم. در این باب تعجیل داریم، چرا که ممکن است در دو روز آینده کوبا را به زندان دیگری منتقل کنند. اگر هم بنا به هر دلیلی مبلغی که از اعانه های انتظار داریم جمع نشد، 200 روبل شما را پس می دهیم.
با موافقت دوستان مانعی در پرداخت 200 روبل درخواستی شان وجود نداشت.
با پایان روز سوم، اعانه های جمع شده، مقداری زیورآلات نقره ی قرضی از طلافروشی ها و سایر وسایل را جمع نموده برای انجام حساب و کتاب نهایی در معیت خانم بایکووا بعنوان مدیر باغ گردی راهی خانه ی ایشان شدیم. هنوز چند کوچه نگذشته بودیم که سارقین مسلح با هجوم به اتومبیل هایمان صندوق پول، نقره جات قرضی و حتی جواهرات خانم بایکووا را به سرقت بردند. با حالتی متاثر در منزل خانم بایکووا گزارش سرقت را برای پلیس حاضر کردیم. باغ گردی سرانجام پیش بینی نشده ای داشت. اکنون شرکای ما در حزب بلشویک با امروز و فردا کردن نه تنها در فکر جبران ضرر حاصله نبودند بلکه 200 روبل قرضی خود را نیز باز پس ندادند.
در شهر شایعه ای دهان به دهان می گشت؛ چپاول گران منتصب به قلدرهای بلشویک مسئول این سرقت هستند.
لنین وقتی سکان رهبری را بدست گرفت تمام قرض های امپراطوری تزار به ملل مختلف را لغو شده اعلان نمود. اما پولی را که حزب سوسیال-دموکرات روسیه در سال 1903 برای برگزاری کنگره قرض کرده بود را بازپس داد و شوخی وار گفت: "انقلاب بدهی خود را می پردازد. "
اما 200 روبل ما . . .

اشغال جمهوری آذربایجان از سوی بلشویک ها

در سال 1917 به واسطه ی بیانیه ای که امضاهای لنین بعنوان رئیس حکومت و استالین رئیس کمیسارییای ملل را در برداشت، حق تعیین سرنوشت برای ملل ساکن در امپراطوری روسیه به رسمیت شناخته شد. این ملل می توانستند بنا به صلاحدید خویش از امپراطوری روسیه جدا شده و اعلان استقلال نمایند. علی رغم صدور این بیانیه و تبلیغات فراوان صورت گرفته حول آن، جمهوری دموکراتیک آذربایجان که در 28 می 1918 رسما اعلان استقلال نموده و دولت ملی خویش را تشکیل داده بود در 27 آوریل 1920 از سوی ارتش سرخ اشغال گشت و هرگونه مقاومت در حراست از مرزهای ملی آذربایجان به شدت سرکوب شد. به یاری ارتش سرخ مملکت تحت سیطره ی بلشویک ها درآمد. رهبران حرکت های ملی – دموکراتیک تحت تعقیب قرار گرفته و زندانی شدند. ترور استیلای سرخ بر همه جا سایه افکنده بود. ماشین جزای بلشویک ها بنام دادگاه انقلاب(چریزویچایکا) بی وقفه کار می کرد. روشنفکران دستگیر و زندانی می شدند. برخی نیز بی هیچ محاکمه ای به دیار عدم فرستاده می شدند. استبداد سرخ به هیچ کانون و شخصیت ملی رحم نمی کرد.

در زندان "اوسوبی اوتدل" باکو

در این شرایط، پس از مدتی پنهان شدن از انظار به همراه دوست و مبارز قدیمی عباسقلی کاظم زاده باکو را ترک کرده روانه ی لاهیج محلی در نزدیکی شاماخی در مرکز ایالت شیروان قدیم گشتیم. اما در نتیجه ی یک سوء تصادف مکانی را که در آن پنهان بودیم لو رفته، پس از دستگیر شدن به باکو بازگردانده شدیم. در باکو تحویل "اوسوبی اوتدل"، شعبه ی ویژه ی مؤسسه ی پلیس(چئکا) گشتیم. ما را در اتاق یک ساختمان بزرگ که اکنون به زندان تبدیل شده بود حبس نمودند. شاید اطلاق لفظ اتاق به محل نگهداریمان اغراق باشد. جایی که بودیم آشپزخانه ای تاریک در زیرزمین بنا بود. کف آشپزخانه پوشیده از آسفالت بود و زیراندازی جهت نشستن روی آن نداشتیم. شب ها روی آسفالت خوابیده و از پالتویمان به جای روانداز استفاده می کردیم. من و عباسقلی هر دو طعم زندان های تزار را چشیده بودیم. آن زمان ها حداقل تشکی برای خوابیدن و نشستن روی آن یافت می شد. این مسئله را با نگهبانان در میان گذاشتیم. آنان نیز کارتون های موجود در حیاط را تکه تکه کرده تحویل ما دادند. تکه های مقوا را روی زمین پهن کرده روی آن خوابیدیم.
یکی دو روز تنها ساکنین آشپزخانه بودیم. اما بعد از دو روز دو زندانی دیگر را نیز به جمع ما اضافه کردند. از زندانیان تازه وارد اوضاع شهر را جویا شدیم و از تاثیر دستگیریمان بر اهالی پایتخت آگاه گشتیم. وقایع روی داده در شهر از یک سو مایه ی مسرت بود و از سوی دیگر روح آدمی را آزار می داد. رئیس زندان "اوسوبی اوتدل" بودن پانکراتوف جلاد ترس را بر همه کس تلقین می کرد. از این رو بسیاری اندیشناک شده برای ممانعت از نابودیمان هر آنچه از دستشان برمی آمد، دریغ نمی کردند.
پس از چهار روز برای اولین بار فردی به دیدنمان آمد. فردی که اسمش را زرگر خطاب خواهم کرد در گذشته صاحب مغازه ای زرگری در یکی از خیابان های اصلی شهر باکو بود. اما اکنون خدمتگذار ویژه ی بلشویک ها گشته بود. افکار عمومی نیز وی را جاسوس بلشویک ها می شناخت. اکنون این جاسوس به زیارت ما در زندان آمده بود. آن چه که از فهوای سخنانش مشخص گشت این بود که، در شهر همه وی را به بدرفتاری کردن با ما متهم می کنند حال آنکه حقیقتا رفتار مناسبی با ما داشت و وی برای گرفتن توصیه نامه ای از من مبنی بر این خوش رفتاری و پایان دادن به این بدگویی ها به دیدار ما آمده بود. در ضمن این توصیه نامه را مژدگانی خبر آزادیمان در چند روز آینده بیان می داشت. در پاسخ به سخنانش به وی آرامش داده و گفتم:
- به بدگویی ها اعتنا مکن، چنان چه ما در چند روز آینده آزاد شویم، مهمانی ترتیب داده و در آنجا از نیکی های تو تشکر می کنم تا بدین صورت فصل الختامی بر بدگویی ها باشد.
بدین ترتیب اعتبارنامه ی درخواستی وی را رد کردم.
همان روز پاکتی حاوی غذا از منزل برای ما فرستاده شده بود. غذا داخل روزنامه ای پیچیده شده بود. مسرت حاصل از آن روزنامه برای افرادی در شرایط ما یقینا قابل پیش بینی است. فورا نگاهی به روزنامه انداختم. در صفحه ی نخست بیانیه ای با امضای رئیس حکومت کمونیستی آذربایجان دکتر نریمان نریمانوف منتشر شده بود. آن چه را که از متن بیانیه به خاطر دارم بدین صورت است: "برای در امان ماندن محمد امین رسولزاده از هرخطری قرار بر بازگرداندن وی به پایتخت گرفته شده است. در اینجا نیز زیر نظر هیئتی امنیتی است. اهالی را به اطمینان در این باب و دوری از هیجان توصیه می کنیم. "
این بیانیه تصدیقی بر سخنان زندانیان جدید بود. یقینا توصیه نامه ی درخواستی زرگر نیز در راستای این بیانیه قرار داشت. بعدها آگاه شدم که از دوستان و مبارزان حرکت مشروطه خواهی ایران حیدرخان عمواوغلو نیز در باب من تلاش های فراوانی نموده است.
حیدرخان عمواوغلو از قفقازی هایی بود که نقش بارزی در تاریخ اخیر ایران داشت. او در میان مشروطه خواهان ایرانی به حیدرخان بمبی مشهور بود. وی بود که در زمان قتل امین الدوله مشاور اعظم محمدعلی شاه بدست فدایی بنام عباس آقا بمب را در اختیار او گذاشته بود. بسان این قضیه بمبی که در اثنای مبارزه ی مشروطه خواهی ایران برای شجاع الدوله در تبریز فرستاده شده بود از سوی وی بود. بعنوان یک انقلابی نفوذ زیادی بر مجاهدان مشروطه خواه داشت. حیدرخان عمواوغلو که در زمان مبارزه با استبداد قاجار و به منظور کمک به متجددین ایران ارتباط تنگاتنگی با اهالی قفقاز داشت اکنون در باکو اقامت گزیده و در صدر گروهی مشروطه خواه ایرانی سعی در ایجاد جبهه داشت. با شنیدن خبر دستگیری و انتقال من به باکو وی نیز به تکاپو افتاده و طی دیدارهایی با دکتر نریمانوف و تنی چند از افراد بانفوذ حکومت کمونیستی آذربایجان بیان داشته بود که: "یک مو از سر محمدامین نباید کم شود. "
به زندگی غیرطبیعی در بازداشت رفته رفته عادت می کردیم. ساعت ها در پی ساعت ها و روزها در پی روزها سپری می شد. از زندانیان جدید اخبار جدید را جویا شده و در انتظار سرنوشتمان بودیم. در نیت تشریح حیات بازداشت و سختی هایی چون شرایط نامساعد سلول، آب کثیفی که بنام سوپ به خوردمان می دادند و . . . نیستم. موضوع بحث خاطرات عمومی ام نیست و از این رو به اتفاقات ویژه ی مرتبط با موضوع می پردازم.

در زندان، تنها با استالین

روزی در باب حوادث اخیر اتفاق افتاده در شهر با زندانیان صحبت می کردیم. ایشان در باب کشف و حبس شدن جمعیتی زیرزمینی بنام "پادوالیون" سخن می گفتند. پادوا در روسی به معنای زیرزمین می باشد. پس از اشغال باکو از سوی ارتش سرخ گروهی از افسران ترکیه ای باقی مانده در باکو به همراه تنی چند از فعالین بندرگاه با همپیمانی جمعی از اهالی تصمیم به قیام می گیرند. گویا محل قرار اعضای تشکیلات در زیرزمین مغازه ای واقع در نیکلای سابق، بعدها پارلمان و امروز نیز کوچه ی کمونیست بود. از این رو ایشان را با پادوالیون یا زیرزمینی ها خطاب می کردند. با اشتیاق تمام به حکایت های جدی و گاه شوخی وار رایج در باب علت دستگیری پادوالیون ها گوش می کردیم که در باز شد و نگهبان وارد بازداشتگاه گشت. خطاب به من گفت:
- رفیق رسولزاده پشت سر من بیایید.
ساعت پنج بعدازظهر بود. عموما افرادی که این ساعت از بازداشتگاه خارج می شدند، دیگر باز نمی گشتند. این ساعت، ساعتی برای اعدام بود. با نگاهی به دوستانم حزنی وجودم را فرا گرفت. رنگ از رخسار عباسقلی پریده بود و با چشمانی محزون و حیرت زده مرا می پایید. یکدیگر را در آغوش گرفتیم. در حالی که گویی راهی سفری مجهول و دراز می شدم از وی جدا گشتم. من در جلو و نگهبان پشت سرم حرکت می کرد. از کریدورهای تاریک رد می شدیم. (در مرکز نفت یعنی باکو، به سبب کمبود نفت و صرفه جویی در آن، شب ها لامپ روشن نمی کردند. )با این راه زیاد بیگانه نبودم. یک دفعه از طریق همین کریدورها به حضور پانکراتوف برده شده و هیئتی از من بازجویی کرده بود. حس کردم که دوباره نزد پانکراتوف برده می شوم.
در این اثنا نگهبان گفت:
- رسیدیم، همینجاست.
اتاقی که دو هفته پیش در آن بازجویی شده بودم. نگهبان در را باز کرد. داخل شدم. پشت میز، پانکراتوف به همراه فردی قدبلند و ملبس به اونیفورم ارتش سرخ ایستاده بود و مرا می پاییدند.
افسر ارتش سرخ به قصد خوش و بش کردن نزدیک شد و دست خود را دراز کرد و گفت:
- رفیق رسولزاده، شناختی؟استالین
گفتم:
- بلی شناختم(با کمی مکث)، کوبا
مکث کردنم علتی داشت. من کمیسر ارتش سرخ، استالین نامی را نمی شناختم. فردی که من می شناختم، انقلابی ای در قفقاز بنام کوبا بود.
استالین رو به پانکراتوف کرد و گفت:
- ما را تنها بگذارید.
پس از خارج شدن پانکراتوف خطاب به من گفت:
- در روزهای سختی برابر مبارزه کرده ایم، اکنون نیز رو در روی هم هستیم.
گفتم:
- دنیا بدین گونه است، احتمال هر رویدادی وجود دارد.
گفت:
- پرونده تان را دیدم، وضعیتتان خیلی خراب است.
لحظه ای به چشمانش خیره شده گفتم:
- آن قدرها ساده نیستم که بدانم رهبر حزب مساواتی که کارگران به جرم عضویت در آن بصورت گروهی تیرباران می شوند هستم و وضعیت خویش را خوب بیانگارم. فقط قبول نمی کنم که این وضعیت منتج از پرونده ای باشد، چرا که از وجود چنین پرونده ای آگاه نیستم.
در حال، استالین موضوع بحث را تغییر داد و گفت:
- من بدین خاطر اینجا نیامدم. هنگام آمدن به باکو از زندانی بودنتان آگاه گشتم. موضوع دیدار با شما را تنها با دکتر نریمانوف در میان گذاشته ام. کمونیست های محلی از وجود شما هراسان هستند. گروهی بر اعدام و گروهی نیز بر حبس ابد شما تاکید می ورزند. اما من این دو سرانجام را برای شما روا نمی بینم. شما از رفقای مبارز قدیمی هستید. از مبارزه تان بر علیه استبداد تزار و اهمیتتان در این باب نیک آگاه هستم. شما را به خاطر نقش مؤثرتان در انقلاب می ستایم. شما شخصی نیستید که باید اعدام شود یا تا پایان عمر زندگی خود را در زندان سپری کند. به نظر من باید شما آزاد شوید. اگر خواستید اینجا بمانید، در غیر اینصورت می توانید همراه من راهی مسکو شوید، البته که من رفتن به مسکو را توصیه می کنم. اگر اینجا بمانید شما را راحت نگذاشته و در قبال هر حادثه مسئول خواهند دانست. اگر هم مایل باشید می توانید راهی هر گوشه از جهان که برمی گزینید گردید. در یک کلام آزاد هستید. فکر کنید، شاید بتوانید با ما نیز همکاری نمایید!. . .
گفتم:
- پس از این خیل حوادث روی داده بحث همکاری امکان ندارد، رفیق کوبا.
گفت:
- بلی، حق با شماست، در سال 1918 ما نباید شومایان را به اینجا می فرستادیم.
برای آگاهی بیشتر خوانندگان از منظور استالین از این جمله باید به حادثه ای تاریخی مربوط به سال های اخیر اشاره نمایم. شومایان کمونیستی ارمنی بود که در اوایل انقلاب از سوی حکومت شوروی بعنوان کمیسار قفقاز تعیین شد. در کنار کمیسارییایی قفقاز، مسئولیت ریاست کمیته ی بحران به منظور برگزاری رفراندوم برای تشکیل ارمنستان بزرگ در آنادولوی شرقی که هنوز در اشغال قوای روس بود از سوی کمونیست هایی که هنوز حاکمیت خود در قفقاز را تثبیت نکرده بودند بدین فرد داده شد. شومایان را که از سال 1905 می شناختم در سال 1918 به ما مراجعه کرده و پیشنهاد همکاری با حزب "مساوات" را داده بود. اما با پاسخ منفی ما مواجه گشت. پس از آن نیز راهی تفلیس شده بود، اما در آن جا نیز پس از روبرو شدن با مخالفت شدید منشویک ها به باکو بازگشته بود و در 31 مارس همان سال با تحریک سربازان روس برگشته از جنگ، قتل عامی بر علیه مسلمانان و ترک های باکو ترتیب داده بود.
استالین اکنون بدین حادثه اشاره می نمود. با این سخن، وی از یک سو مسئولیت فاجعه ی 31 مارس را به گردن شومایان می انداخت و از سوی دیگر با انتقاد از موضع بلشویک در قبال مسئله ی ترک – ارمنی سعی در استثمار آن داشت.
به استالین گفتم:
- مسئله فقط شخص شومایان و حوادث 1918 نیست، شما اکنون نیز نباید راهی اینجا می گشتید. دیکتاتوری پرولتاریایی که بدست روس در آذربایجان تاسیس شود، چیزی جز حاکمیت روس نیست.
سخنم را با مثالی توضیح دادم.
- پرسیدم، تصور کنید که آلمان ها در مسکو حاکمیتی کمونیستی برپا کنند؟ چه اتفاقی می افتد؟
استالین درحالی که می خندید گفت:
- از ما تنها سربازانی قابل می آفریدند.
- پاسخ دادم که خلق روس چگونه حاکمیتی بهتر را قبول می کند؟ . . . نمی توانید تصور کنید.
استالین با نگاهی معنادار به چهره ام خیره شد . . .
گفت:
- در این باب من روحیات خلق روس را بهتر می شناسم.
پس از لحظه ای درنگ موضوع بحث را عوض کرد.
- بسیار خوب، گذشته ها گذشته، اکنون چه تصمیمی دارید؟ در این باب گفتگو کنیم.
گفتم:
- اینجا هیئتی در پشت این میز از من بازجویی می کرد. مسئول هیئت استنطاق جوانی کارگر بود. از من پرسید:
- هنگامی که در کوه ها سرگردان بودید و دستگیر شدید به چه می اندیشیدید؟
گفتم:
- تنها، نظاره گر حوادث بودم. قانع نشد و به نیت پاسخ های مناسب تر از من پرسید:
- چگونه می شود؟ شما روح حکومت مساوات بودید، حکومت ملی آذربایجان تحت تاثیر شما فعالیت می کرد. چگونه باور کنم که چنین شخصی تنها نظاره گر صرف باشد؟ ما وقتی در زندان بودیم، برای آینده طرح هایی می ریختیم تا پس از رهایی از اسارت وارد عمل شویم. چگونه می شود شما در فکر هیچ نبوده و تنها با مشاهده ی وقایع وقت بگذرانید؟
گفتم:
- شاید این امر ناشی از اختلاف سنی بین من و شما باشد.
طبیعتا نمی توانستم با وی صمیمی باشم. او مرا خوب نمی شناخت و پاسخ هایم را تنها حیله ای جهت نجات خویش پنداشته و قبول نمی کرد. اما به شما، به کوبایی که صمیمیت گذشته را به یاد می آورد، برعکس بازجوی جوان که سبب اصلی بطالت وقت را نمی توانست بفهمد، می توانم توضیح دهم. شما حق استقلال ملی، حق بزرگی که دموکراسی مقدس می شماردش را سرکوب نموده و از مرزهای ما گذشتید. ما نیز تا حد توان مقاومت کردیم. اما دیگر نیروی برتری برای ادامه ی حاکمیتمان نداشتیم. از این رو به یاری نیروهای بین المللی نیاز پیدا کردیم. اما نیروهای قدرتمند جهانی با حرکات آزادیخواهانه ی ملی در شرق بخصوص حرکات ملی ترکیه مخالف بودند. شما نیز از این فرصت بهره جسته و به بهانه ی یاری به ترکیه وارد کشور ما شدید. در این راه با بهره جویی از گروهی ماجراجو به فریب افکار عمومی پرداختید. در این شرایط ما بسان انسانی گرفتار آمده در آتش بودیم و برای رهایی از این وضعیت چشم انتظار فرصتی مناسب بودیم. آن چه که بازجویتان نمی فهمید این بود. ما وقت به بطالت نمی گذراندیم، در انتظار بودیم. انتظاری در جهت فراهم شدن شرایطی مناسب برای مبارزه ی فعال علیه اشغال کمونیست هایی که به رسمیتشان نمی شناختیم.
استالین:
- بسیار خوب، فرض کنیم شرایطی که می خواستید مهیا گشت و توانستید با نیروهای خود به حرکت آیید. علیه ما چه می کردید؟
- بی درنگ قیام می کردیم.
- اما شما کشوری کوچک هستید، نمی توانید به تنهایی خود را اداره کنید، باید با دولتی بزرگتر متحد شوید.
گفتم:
- در این صورت با شما بعنوان همسایه ی بزرگ و قدرتمندمان پیمان می بستیم. اما نه به گونه ای که اکنون نریمانوف بسته است.
استالین خندید و گفت:
- نریمان با ما یا ما با نریمان همپیمان شده ایم؟!
صحبت یک ساعته مان در آستانه ی اتمام بود. استالین برای بدست آوردن نتیجه ای عملی، دوباره بحث را به موضوع آزادی من کشاند. می خواست بداند می خواهم در باکو بمانم یا رهسپار مسکو شوم؟
به او گفتم:
- مادامی که آزادی را بر من روا می بینید. ترجیح می دهم به جای اندیشیدن در زندان، در هوایی آزاد و با روحی سالم به حل مشکلات بپردازم.
قبول کرد و پانکراتوف را فراخواند. استالین که از فهوای سخنانم از وضعیت سلول آگاه شده بود رو به پانکراتوف چنین امر کرد:
- وی را در اتاقی تاریک حبس نموده اید. فورا به محلی مناسب منتقل کرده و امکان دیدار با خانواده اش را مهیا نمایید.
جدا شدیم و نگهبان دوباره مرا به اتاق تاریکمان برد. هم سلولی هایم بخصوص عباسقلی زایدالوصف شادمانی می کردند.
گویا رفتنم، رفتنی برای نیستی نبود! . . .

اتاق خصوصی

دو سه ساعت بعد دوباره نگهبان آمد و گفت:
- وسایلتان را جمع کنید. رفیق پانکراتوف دستور داده شما را به اتاق مناسبی منتقل کنیم.
دگربار حزنی هم سلولی هایم را فرا گرفت، چهره شان دگرگون شد، می شد از چشمانشان خواند که نکند این سخن حیله ای بیش نباشد.
نمی خواستم از دوستانم جدا شوم، اما رد هم نمی شد کرد. با دوستانم وداع گفته و راهی شدم. نگهبان وسایلم را برداشت و پشت سرم آمد. من را به اتاقی خصوصی در همسایگی منزل پانکراتوف که درشان به بالکونی مشترک باز می شد بردند. تنها تفاوت این اتاق با اتاق قبلی، چوبی بودن زمین و وجود یک صندلی چوبی بود. روزهای آخر پاییز بود و به دلیل نبود سیستمی حرارتی، سرمایی استخوان سوز در اتاق حکم می راند. هرچه که بود در اتاق قبلی با سوزاندن تکه های چوب و کاغذ کمی گرم می شدیم. سوای آن با حضور دوستان و دردودل کردن با ایشان گرمایی معنوی نیز در اتاق وجود داشت. شب را به تنهایی در این سرما بسر بردم. صبح زود با حاضر شدن در کنار بالکن سلامتی خود را به دوستانم نمایاندم. ابراز شادمانی کردند و عباسقلی با فرستادن بوسه ابراز محبت می کرد.
یک روز در تنهایی گذشت. فردا صبح با همسرم ملاقات نمودم و از طریق وی در باب اتفاقات شهر معلومات مناسبی بدست آوردم. دستگیری و انتقال ما به باکو سبب ایجاد هیجان عمومی گشته بود. به این دلیل حکومت با صدور بیانیه ی فوق الذکر سعی در فرونشاندن آن داشت. به تفصیل از جسارت حیدر خان عمواوغلو در باب من آگاه شدم. دوستان به دلیل وجود خطر، رفتنم به مسکو را مناسب می دیدند.

خواستار روشن شدن وضعیتمان هستم

یکی دو روز نیز گذشت. خبری از آزادی وعده داده شده از سوی استالین نبود. برای مشخص شدن وضعیتمان فکری به سرم زد. با پانکراتوف ملاقات کرده و به او گفتم:
- سرانجامم به دست حزبی است که در اعمال خویش قطعیت و بی پردگی را دوست دارد. به رفیق استالین برسانید که آزادی وعده داده شده کی محقق خواهد شد؟ در ضمن اگر امکان دارد خواستار آزادی محمدعلی و عباسقلی که به همراه من دستگیر شده اند هستم. پس از آزادی اگر روانه ی مسکو گردم در آنجا آزاد خواهم بود؟
بر آزادی دوستانم تاکید بیشتری نموده و گفتم:
- از دستگیریم به همراه عباسقلی آگاه هستید. محمد علی نیز بدلیل ارتباط با ما حبس گشته است. وی در زمان مبارزه علیه تزار همانند عباسقلی از دوستان بسیار نزدیکی بود که در عرصه های گوناگون به فعالیت زیرزمینی پرداخته است. این دو تن در سال 1911 به همراه نقی اوغلو اولین هیئت مؤسس حزب مساوات بودند. از این رو خواستار رهایی ایشان هستم.
پانکراتوف قبول می نماید که خواسته هایم را با استالین در میان گذارد. در ضمن هنگام جدا شدن از وی می خواهم که من را به اتاق قبلی بازگرداند و می گویم:
- بی شک اتاق جدید، مستقل، تمیز و راحت است. از این بابت تشکر می نمایم. اما در اتاق قبلی همراه دوستانم بودم، اگر امکان دارد دوباره مرا نزد دوستانم بازگردانید.
قبول می کند و جدا می شویم.
دگر بار پس از چند روز فراق نزد دوستانم هستم و از حوادث جدید روی داده در شهر صحبت می کنیم.

رفیق استالین آزرده شده است

نگهبان خبر از ملاقات دگرباره با پانکراتوف می دهد. رئیس زندان اوسوبی-اوتدل با لحنی جدی می گوید:
- رفیق استالین از دست شما آزرده خاطر است.
تعجب می کنم، پانکراتوف که شگفتی حاصل را از حالت چهره ام متوجه می شود از قول استالین این گونه ادامه می دهد:
- چه چیز سبب بی اعتمادی رفیق رسولزاده گشته است؟ چرا در باب وعده ی من شک می کنند؟ من دو سه روز دیگر اینجا هستم. هنگام راهی شدن شما نیز آزاد خواهید گشت و می توانید همراه من راهی شوید. خانواده تان نیز می توانند شما را مشایعت نمایند. در مسکو آزاد بوده و تحت حمایت من و دولت شوروی خواهید بود. اگر خانواده تان اینجا ماندنی شدند تحت حمایت حکومت کمونیستی آذربایجان خواهند بود. دوستانتان نیز آزاد خواهند گشت.
سخنان استالین را به اطلاع خانواده و دوستان رسانده ، چشم انتظار روز حرکت می مانیم.

وعده های کاملا محقق نشده

موعد مقرر فرا رسید. روز آزادی به لحظه ی آزادی بدل شد. محمدعلی را از زندانی که نگهداری می کردند به اوسوبی-اوتدل آورده و به همراه من آزاد کردند. اما از عباسقلی خبری نیست. با محمدعلی راهی خانه می شویم. با بوسه ای پسر دوماهه ام آذر را که هنگامی که در زندان بودم متولد شده است از خواب بیدار می کنم. در میان حزن و اندوه اعضای خانواده و دیگر نزدیکان از خانه بیرون آمده سوار ماشین می شویم تا راهی سفری مجهول گردیم. از میان سکوت حزن انگیز کوچه های باکو گذر کرده به ایستگاه می رسیم. قطار مسکو منتظر است. سوار واگنی که متعلق به استالین است می شویم. استالین به همراه دیگر کارگزاران حزب کمونیست چون "سرقو اورجونیکیدزه"، "بودو میدیوانی"(برادر سئیمون میدیوانی سفیر حکومت گرجستان در آنکارا) در واگن بودند. استالین به استقبالمان می آید و می گوید:
- کمونیست های محلی نگذاشتند عباسقلی به همراه شما آزاد شود، گویا علیه اش موضع سختی گرفته اند.
کمی بعد دکتر نریمانوف می آید و فورا می پرسد:
- عباسقلی کجاست؟
می گویم:
- به عباسقلی اجازه ندادند.
درکمال حیرت می گوید:
- اما ما به او اجازه داده بودیم.
گفتم:
- ممکن است شما اجازه داده باشید اما نگذاشتند.

در راه مسکو

کمی بعد، در میان قهقهه ی اشغالگران و حزن اهالی، قطار به حرکت درمی آید. در راه مسکو هستیم. اگر بدین منوال حرکت کنیم تا پنج روز دیگر به مقصد می رسیم.

علت کشیده شدن دیوارهای دربند

باید یکی دو روزی در ایستگاه دربند توقف می کردیم تا استالین به همراه هیئت همراهش راهی تئسیرخانشورایا(اکنون بریناکسک) شده و در تشکیل حکومت خودمختار کمونیستی داغستان شرکت می کرد. در میان هیئت همراه میخایلویچ مدیر مسئول روزنامه ی "شرق" نیز به چشم می خورد. وی زمانی در نشریه ی "باکینسکی راپوچی" مقاله ای در باب دیوارهای تاریخی دربند نگاشته و علت کشیده شدن آن ها در زمان ساسانیان و ترمیمشان توسط اعراب را جلوگیری از تهاجمات جنوبی ها عنوان نموده بود. اما نگاهی سطحی به دیوارهایی که اکنون از دور نمایان بود کذب بودن این ادعا را نمایان می ساخت. استالین فورا میخایلویچی که مشغول صحبت با چند نفر بود را صدا کرد و گفت:
- تو خود را تاریخ دان می دانی، ببین رسولزاده چه می گوید، دیوارهای دربند نه به سمت جنوب بلکه رو به شمال کشیده شده است!

ساکنین واگن چه کسانی بودند؟

استالین کوپه ای در واگن دفترخانه به ما اختصاص داده بود. در این واگن برزوناوسکی که زمانی در کارخانه ی اسلحه سازی پولشا کار می کرد و اکنون مدیر دفترخانه ی استالین شده بود نیز حضور داشت. وی که یهودی الاصل بود با زن بیوه ی ثروتمندی ازدواج کرده و به همراه همسرش وظیفه ی کتابت در دفترخانه را برعهده داشت. دختر هشت ساله ی این زن که از شوهر اولش بود نیز همراهشان بود. جدای از ایشان کوپه ی کناریمان را داویدوف اشغال کرده بود. این فرد نیز ابتدا در پتربورگ و بعدها در لنینگراد کفاشی می کرد. غذایمان را به همراه خانواده ی برزوناوسکی و داویدوف در واگنی که برایمان حکم رستوران نیز داشت می خوردیم.

خاطرات استالین

هر از گاه استالین ما را به واگن خویش فرا می خواند یا خود به واگن ما آمده و مشغول صحبت می شد. وی از خاطرات و سرگذشت خویش با حرارتی خاص سخن به میان می آورد. از زمانی که در شمال و در میان اسکیموها در تبعید بود و به دلیل زبردست بودن در ماهی گیری چون اولیایی مقدس مورد پرستش واقع می شد با هیجان زایدالوصفی یاد می کرد. استالین در چشم اسکیموها چونان فرد صاحب کرامتی به حساب می آمد که حتی بیماران نیز برای درمان نزد وی می آمدند و او گاها با تجویز داروهایی سطحی موفق به علاجشان می شد. روزی زن اسکیموی زیبایی نزد وی می آید و ابراز علاقه ی جنسی می نماید، اما استالین بدین مسئله اهمیت نمی دهد حال آن که آن زن اصرار در باردارشدن از قهرمانی اسطوره ای داشت!
استالین در میان صحبت از این خاطره ی خود در باب روابط جنسی میان اسکیموها

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر