ساوالان پورت : سالها به دنبال این بودم که خودرا از پارادوکس هایی که اخبار شبکه یک و ناله های دردناک مادربزرگم برایم ایجاد کرده بودند برهانم.صدای ونگ ونگ کودکانه ام که به دنیا می آیم هنوز هم آلوده به ریاست .
ریایی که شادم از آمدن و قتل و غارت و تهمت و افترا و مال اندوزی ...ریایی که حاصل سیلی دکترکی که برای امرار معاشش سیلی ای بر پشت این کودک میزند..گریه کن و بگو که پشیمانی و بگو که از هم اکنون شکست خورده ای و دنیای سیاه درون شکم پر از روده های پیچ در پیچ زنی که مدام دنبال انار بود تا پسرک بی مویش یوسف وار به دنیا بیاید،بسیار بهتر از این سرای سیگنالی و دیجیتالی وکتابخانه ای است که واژگون مشاهده اش می کنی!کتابخانه ای شیهه های اسب های آتشش در دانشسرا سوزانده شدند و چه نجیب است اسب که هنوز دنبال صاحبش می گردد.
از کودکی نمی دانستم حقم چیست و برایم نوشتن که بابایت نان دهد یعنی کسی به توی کودک نادان که زبانش را هم نمی فهمی خوراکی دهد و انرا لجام گسیخته در آرواره های نرم دندان شیریت فرو کند و تو شاد از سیر شدن شکمت به پشت بخوابی و آروغ بزنی.
برایم نوشتند که آن مرد داس دارد و بریدند تمامی نحله های فکری که کودکی که همانند کوراوغلی از جهان تاریکی به روشنی قدم می گذارد با آن رو در روست،همانند آینه ای که تنها جیوه های رویش زینت بخش دیوار کاهگلی بدبخت پدرت است.
.....بی هویتم.بی شخصیت و منفور تمامی روشنفکران عالمی که خود آن را از درون تاریکی متعفن شکم مادرانه میدیدم.دنیایی که فرض می کردم گریه آورست و اشک ریز ،دیدم که نشاط در شرشره های آفتابه های کتابخانه ملیش تجلی می یابد و شلوارک خیس فرزند هتل دار تبریزی که مادرش را با اشک های پلی استیشنی مامی صدا می کند!
برایم نوشتند که سیاهی و برایشان از ماهی سیاه صمد نوشتم،لیک نفهمیدند و در جهل مرکب خود غوطه ور ماندند.برایم نوشتند که سبزی و برایشان از غلط کردم گفتند و باز خواب آلود پابند سبز را بر مچ این فلکت زده بستند آنقدر سفت که.....
بی خدایم.خدای ندارم و خدای من پول و نام و ننگ و قدرت است.خدای من در کوچه های زعفرانیه بیلیارد بازی می کند. و اگر ابراهیم بت شکن بود تبر را بر دوش او می گذاشت...خدای من نیز بی هویت است و با کفش های کتانیش و با هویت مجهولش که در هیچ معادله ای نگنجد آزادانه میسوزاند و میکشد و درو میکند؛خدای من سوسیس دوست ندارد ،نود تماشا نمیکند،کتاب نمی خواند و قفسه سیاهش سیاهتر از کتابهای سیاهش است؛خدای من فاشیست است و راسیست و هرچه سیست هست را دوست دارد.خدای من در خوجالی و سربرنیسکا و کرکوک و اورمیه و رواندا کشت و کشت و کشت و با کفشهای کتانیش لکه مال کرد نقشه بوته جقه قالی مادربزرگم را در سنگ کاظم خان.خدای من کفشهایش پایش را نمی زند و راحت و آسوده بر روی هرچه ساخته اند و نوشته اند و دوخته اند و رفته اند پا می گذارد.بی هویت است ؛گواهینامه ندارد و ازدواج موقت سیرش نمی کند.خدای من فراریست با کفشهای کتانیش که ساخت چین است.خدای من ،خدایی که هرچقدر فحشش دهم میخندد و بر خلاف من که به دنیا امدم گریستم او همچنان می خندد و من از بوی بد کفشهای کتانیش آزرده میشود .کف پاهایش صاف است این خدای من و از خدمت معاف شد.خدای من سیاه است و در قفسه های سیاه خانه ام میخوابد.خدای من اسم ندارد و هر وقت پاهایت درد گرفت کفشهایش را بپوش و کن و خدایی کن؛البته قبل از هر چیزی جورابهای پاره اش را از توی کفشهایش بردار،بوی بدی میدهد..نه..چون خدای من جورابهایش را نمی شوید و با همان پاهای سیاه چرکین روی فرشهایی که با اشک چشم نقش عمر خود را بر روی آن تنیده ام راه می رود و لکه مال میکند..چه کنم خداست!حرفی نتوانم به او بزنم...ان هم خدای من با کفشهای کتانی ای که امروز عاریه گرفته ام از او..آن هم برای قضای حاجت وگرنه وبال بدنامی این کفش را نتوانم تحمل کنم!
برایم نوشتند که همه چیز بازیست؛بازیه کثیفی که شکارچیان قرقاول از تو همانند سگی برای در دندان گرفتن طمعه بی جان استفاده میکنند و اخر کار هم باقیمانده استخوانهای به زیر دندانهای زرد کشیده شده را به سمتت شلیک میکنند و سرانجام پیری و افلیجی تو نیز شکار میشوی و طمعه یک استخوانخوار دیگر!اما باز هم گریه کردم ..هنوز در حال و هوای تولدم و بریدن نافی که مرا بهدنیای سیاهی متصل میکرد....نافی به سرعت 52 کیلو بایت در ثانیه....
برایم نوشتند زبانی که می آموزیمت هویتت است در حالیکه هویتت در شکم متعفن مادری شکل گرفته که زبانش هویتش نبود!هویتی که بودم و سالها باید کاغرهای زیر پای خدایی با کفشهای کتانی چینی رات جمع میکردم تا به انها ثابت کنم که من سیاه بودم و متعفن..که من می گریستم ولی شاد بود..که من امده ام که من باشم ..هویتی که خدایی پا برهنه به من داد..خدایی در تاریکی!خدایی که تنها نوک سیگارش روشنی وجودش را تمثیل می کرد!
وهرروز کودکی متولد میشود..از تاریکی به روشنی و خدایی با کفشهای کتانی روی برگه های تاریخش راه میرود..می کشد و می بوشد و می برد و من گریه می کنم.....گریه ای که من باآمدنم از دروازه متعفن زندگی توجیه اش کردم...کودکی سیاه در آفریقا با خدایی از جنس کفشهای انگلیسی ..کودکی در چچن با خدایی از جنس کفشهای سرخ و کودکی در تبریز با خدایی از جنس کفشهای کتانی ....کفشهایی که صاحب همان دروازه متعفن در کارگاههای کار اجباری برای خدایگانشان بافتند...کفشهایی که ارزوی اویزان کردنشان در حد همین نوشته ها میماند .....و آرزوی خندیدن به زبان خدایی از جنس خودمان؛خدایی که کفش ندارد؛سیگار می کشد؛محبوس است در سیاهچاله هایی از جنس کتان؛خدایی که دندان ندارد و بیکوییت هایش را در چای سردش خیس می کند...خدایی که هویت و زبان و دروازه های متعفن را میسازد ...بوی گندی میدهد...اما خدای من اوست..خدایی که با پای پیاده به سهند و ساوالان میرود...نه خدایی که در تهران دروازه های متعفن را با سوزنهای سیاه راسیستی و عینک ری بن فاشیستی اش مدوزد و می بیند....خدای من کثیف است..از لجنهایی که ساخته و من یک آمیب گریان..خدایم را نه در خراسان و نه در تهران و واشنگتن..بلکه در کوچه های شهرچایی اورمیه گم کرده ام و روزی فرا خواهد رسید که همه با خدایشان حرف خواهند زد..به زبانی که در سیاه چاله بدبوی شکم مادرانشان..گفتند و کجاست ان خدا با کفشهای کتانی که اینان را له کند!؟
ریایی که شادم از آمدن و قتل و غارت و تهمت و افترا و مال اندوزی ...ریایی که حاصل سیلی دکترکی که برای امرار معاشش سیلی ای بر پشت این کودک میزند..گریه کن و بگو که پشیمانی و بگو که از هم اکنون شکست خورده ای و دنیای سیاه درون شکم پر از روده های پیچ در پیچ زنی که مدام دنبال انار بود تا پسرک بی مویش یوسف وار به دنیا بیاید،بسیار بهتر از این سرای سیگنالی و دیجیتالی وکتابخانه ای است که واژگون مشاهده اش می کنی!کتابخانه ای شیهه های اسب های آتشش در دانشسرا سوزانده شدند و چه نجیب است اسب که هنوز دنبال صاحبش می گردد.
از کودکی نمی دانستم حقم چیست و برایم نوشتن که بابایت نان دهد یعنی کسی به توی کودک نادان که زبانش را هم نمی فهمی خوراکی دهد و انرا لجام گسیخته در آرواره های نرم دندان شیریت فرو کند و تو شاد از سیر شدن شکمت به پشت بخوابی و آروغ بزنی.
برایم نوشتند که آن مرد داس دارد و بریدند تمامی نحله های فکری که کودکی که همانند کوراوغلی از جهان تاریکی به روشنی قدم می گذارد با آن رو در روست،همانند آینه ای که تنها جیوه های رویش زینت بخش دیوار کاهگلی بدبخت پدرت است.
.....بی هویتم.بی شخصیت و منفور تمامی روشنفکران عالمی که خود آن را از درون تاریکی متعفن شکم مادرانه میدیدم.دنیایی که فرض می کردم گریه آورست و اشک ریز ،دیدم که نشاط در شرشره های آفتابه های کتابخانه ملیش تجلی می یابد و شلوارک خیس فرزند هتل دار تبریزی که مادرش را با اشک های پلی استیشنی مامی صدا می کند!
برایم نوشتند که سیاهی و برایشان از ماهی سیاه صمد نوشتم،لیک نفهمیدند و در جهل مرکب خود غوطه ور ماندند.برایم نوشتند که سبزی و برایشان از غلط کردم گفتند و باز خواب آلود پابند سبز را بر مچ این فلکت زده بستند آنقدر سفت که.....
بی خدایم.خدای ندارم و خدای من پول و نام و ننگ و قدرت است.خدای من در کوچه های زعفرانیه بیلیارد بازی می کند. و اگر ابراهیم بت شکن بود تبر را بر دوش او می گذاشت...خدای من نیز بی هویت است و با کفش های کتانیش و با هویت مجهولش که در هیچ معادله ای نگنجد آزادانه میسوزاند و میکشد و درو میکند؛خدای من سوسیس دوست ندارد ،نود تماشا نمیکند،کتاب نمی خواند و قفسه سیاهش سیاهتر از کتابهای سیاهش است؛خدای من فاشیست است و راسیست و هرچه سیست هست را دوست دارد.خدای من در خوجالی و سربرنیسکا و کرکوک و اورمیه و رواندا کشت و کشت و کشت و با کفشهای کتانیش لکه مال کرد نقشه بوته جقه قالی مادربزرگم را در سنگ کاظم خان.خدای من کفشهایش پایش را نمی زند و راحت و آسوده بر روی هرچه ساخته اند و نوشته اند و دوخته اند و رفته اند پا می گذارد.بی هویت است ؛گواهینامه ندارد و ازدواج موقت سیرش نمی کند.خدای من فراریست با کفشهای کتانیش که ساخت چین است.خدای من ،خدایی که هرچقدر فحشش دهم میخندد و بر خلاف من که به دنیا امدم گریستم او همچنان می خندد و من از بوی بد کفشهای کتانیش آزرده میشود .کف پاهایش صاف است این خدای من و از خدمت معاف شد.خدای من سیاه است و در قفسه های سیاه خانه ام میخوابد.خدای من اسم ندارد و هر وقت پاهایت درد گرفت کفشهایش را بپوش و کن و خدایی کن؛البته قبل از هر چیزی جورابهای پاره اش را از توی کفشهایش بردار،بوی بدی میدهد..نه..چون خدای من جورابهایش را نمی شوید و با همان پاهای سیاه چرکین روی فرشهایی که با اشک چشم نقش عمر خود را بر روی آن تنیده ام راه می رود و لکه مال میکند..چه کنم خداست!حرفی نتوانم به او بزنم...ان هم خدای من با کفشهای کتانی ای که امروز عاریه گرفته ام از او..آن هم برای قضای حاجت وگرنه وبال بدنامی این کفش را نتوانم تحمل کنم!
برایم نوشتند که همه چیز بازیست؛بازیه کثیفی که شکارچیان قرقاول از تو همانند سگی برای در دندان گرفتن طمعه بی جان استفاده میکنند و اخر کار هم باقیمانده استخوانهای به زیر دندانهای زرد کشیده شده را به سمتت شلیک میکنند و سرانجام پیری و افلیجی تو نیز شکار میشوی و طمعه یک استخوانخوار دیگر!اما باز هم گریه کردم ..هنوز در حال و هوای تولدم و بریدن نافی که مرا بهدنیای سیاهی متصل میکرد....نافی به سرعت 52 کیلو بایت در ثانیه....
برایم نوشتند زبانی که می آموزیمت هویتت است در حالیکه هویتت در شکم متعفن مادری شکل گرفته که زبانش هویتش نبود!هویتی که بودم و سالها باید کاغرهای زیر پای خدایی با کفشهای کتانی چینی رات جمع میکردم تا به انها ثابت کنم که من سیاه بودم و متعفن..که من می گریستم ولی شاد بود..که من امده ام که من باشم ..هویتی که خدایی پا برهنه به من داد..خدایی در تاریکی!خدایی که تنها نوک سیگارش روشنی وجودش را تمثیل می کرد!
وهرروز کودکی متولد میشود..از تاریکی به روشنی و خدایی با کفشهای کتانی روی برگه های تاریخش راه میرود..می کشد و می بوشد و می برد و من گریه می کنم.....گریه ای که من باآمدنم از دروازه متعفن زندگی توجیه اش کردم...کودکی سیاه در آفریقا با خدایی از جنس کفشهای انگلیسی ..کودکی در چچن با خدایی از جنس کفشهای سرخ و کودکی در تبریز با خدایی از جنس کفشهای کتانی ....کفشهایی که صاحب همان دروازه متعفن در کارگاههای کار اجباری برای خدایگانشان بافتند...کفشهایی که ارزوی اویزان کردنشان در حد همین نوشته ها میماند .....و آرزوی خندیدن به زبان خدایی از جنس خودمان؛خدایی که کفش ندارد؛سیگار می کشد؛محبوس است در سیاهچاله هایی از جنس کتان؛خدایی که دندان ندارد و بیکوییت هایش را در چای سردش خیس می کند...خدایی که هویت و زبان و دروازه های متعفن را میسازد ...بوی گندی میدهد...اما خدای من اوست..خدایی که با پای پیاده به سهند و ساوالان میرود...نه خدایی که در تهران دروازه های متعفن را با سوزنهای سیاه راسیستی و عینک ری بن فاشیستی اش مدوزد و می بیند....خدای من کثیف است..از لجنهایی که ساخته و من یک آمیب گریان..خدایم را نه در خراسان و نه در تهران و واشنگتن..بلکه در کوچه های شهرچایی اورمیه گم کرده ام و روزی فرا خواهد رسید که همه با خدایشان حرف خواهند زد..به زبانی که در سیاه چاله بدبوی شکم مادرانشان..گفتند و کجاست ان خدا با کفشهای کتانی که اینان را له کند!؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر