این نوشته، تنها
بیان طرحهاى کلى و ناقص و پارهپاره درباره موضوع ناسیونالیسم نژادپرستانهای است
که رویکردِ جوهرگرا و حتی بیولوژیک به تاریخ و امر گذشته دارد. بیشک هر یک از
گزارهها نیازمند کارى دقیق و بنیادى است که در این یادداشت، ناتمام رها می شود.
پاره پارگیِ این یادداشت و تخطی از شکلِ رایج مقالهنویسی، عمدی
است. هر نوع نقد منطقی بر این یادداشتِ پارهپاره را پیشاپیش میپذیریم. اگر منطقی
خاص در این یادداشت نباشد و اگر رد پا و خط و ربط "هویت گرایی" (امر
اینهمان) که جوهرِ نژادپرستیِ پارسی است، در آن دیده نشود، در طرح مسئله موفق بودهایم.
آن شکافی که در
فرهنگ مدرن، شکاف ذهن و عین و یا اخلاق و امر واقع است، در فرهنگِ پارسی، شکافِ
میانِ دو امر اخلاقی است:
خوب و بد. بدیهی
است، این نوع نگرش به جهان، سدِ سکندر طرحِ امر واقع است که با فروکاستِ امر واقع
در نیک و بد، و در مجموع، به اخلاق و قراردادها، درک عینی و انضمامی از جهان را با
دشواری های بسیار رو به رو میسازد.
آگاهیِ نژادی،
فروکاستِ انسان گوشت و خوندار و متکثر در اینهمانیهای (Identity) کاذب است. در چارچوبِ این نگرش، حتی تحلیلهای
زبانی مبنای بیولوژیک دارد.
دو)
"حتی یکتاپرستیِ اسلامی هم نتوانسته
است، ساختارِ این آگاهیِ دوپاره را در هم بریزد. خدای اسلامی، در جایگاهِ
اهورامزدا و سرورِ اندیشههای نیک، قرار گرفت و انگرهمینو، خدای بدیها با شیطان،
این تمثیلِ بدیها و گمراهیها، جایگاهش را حفظ کرد."
اما باورِ اینهمان
(هویت گرا،همسان گرا) قائم به ذات نیست و به لحاظِ منطقی خودش را بر اساسِ یک نا
اینهمان، آن هم نه هر نوع نا اینهمان، بلکه نا اینهمانِ بیولوژیک استوار می سازد.
یک هستیِ متفاوت و
نا اینهمان باید وجود داشته باشد که به عنوان خرِ بارکشِ زشتی ها، مسئولیتِ بدی ها
و شرارتها را بر دوش گیرد.
ساختارِ آگاهیِ
دوپاره پارسی بر بنیانِ یک "بد"
خود را بر می
سازد. یک بد باید وجود داشته باشد تا آفریدگارِ نیکی، با طردِ آن برای خود جایگاهی
بسازد و حاکمِ سیاسی، تاج و تختی.
اوستا را میتوان
روشنترین صورتبندی این آگاهی دوپاره دانست. هرچند در این اواخر، تلاشهایی برای
اثباتِ ریشههای یکتاپرستیِ آیین زرتشت و نیز آیین مانوی صورت گرفته، اما این تلاش
ها هرچه باشد تاویلِ این آیین در چارچوبِ الاهیاتِ اسلامی است که تقریبا یک صورتبندیِ
نو به شمار میرود.
اما حتی
یکتاپرستیِ اسلامی هم نتوانسته است، ساختارِ این آگاهیِ دوپاره را در هم بریزد.
خدای اسلامی، در جایگاهِ اهورامزدا و سرورِ اندیشههای نیک، قرار گرفت و انگرهمینو،
خدای بدیها با شیطان، این تمثیلِ بدیها و گمراهیها، جایگاهش را حفظ کرد.
محتوا و اوصافِ
این هستی های دوگانه مهم نیست و به مرورِ زمان دچار دگردیسی های فراوان شدهاند،
مهم آگاهی و صورتبندیِ جهانِ حیاتی بر مبنای نیک و بد است که به عنوان یک امر درون
بود، هسته مرکزیِ نگرشِ پارسی قرار گرفته است.
جهان، عرصه درگیری
خیر و شر است. همواره شری باید باشد که در صددِ تخریب است و جهانِ آدمی را ویران
میکند. درست به دلیلِ همین شرِ همواره تخریبگر است که هستیِ نیکاندیش، به عنوان
حافظ و پاسدارِ جهان خودش را بر میسازد.
برخلافِ ظاهر نص
که در آن خدای نیک سرشت از نظر وجودی بر خدا تقدم دارد، در درون لایه های عمیق تر
نص، شر به عنوانِ دلیلِ غایی بر نیکی مقدم فرض میشود.
امر بد از آنجا که
سرشتی اگزیستانسیالیستی دارد و در راستای هست و نیست عمل میکند، نیاز به خدای نیک
ندارد؛ اما خدای نیک برای بودِ خویش به یک شر و یا نیروی نابود کننده، سخت نیازمند
است.
نیرویِ نیک
نماینده نظم و هماهنگی است، پس هم در بودِ خویش و هم در کار خویش نیاز به منطق و
استدلال دارد. اما شر نیرویی طاغی ، مخرب و عصیانگر است و کارهای خلافِ عقل و بیدلیل
انجام میدهد.
یک هستیِ بیعقل و
خرابکار، نه در مقام بود و به لحاظ وجودی و نه در مقامِ کنشگر بیمسئول و خرابکار،
مدلل و قابل توجیه منطقی نیست.
براین اساس انسان
نژداگرا کسی نیست جز همین "خود اهورامزدا بین" که با ساختن یک بد یا
اهریمن، وظیفه دارد کره زمین را از وجود اهریمنان (نژادهای فرو مرتبه) با سطوح
متفاوت از شیوه برخورد، پاک نماید.
سه)
"تاریخ نگاریِ ناسیونالیستى،
ناسیونالیسمِ دوپاره و نژادپرستیِ آریایی را بر همین مبنا برساخته و حتى تلاش کرده
که مصادیقِ تاریخیِ آن را بر مبناى دوگانه هاى ایران و توران، آریایى و غیرِ
آریایى، عرب و عجم، فارس و ترک، شیعه و سنى و دیگر دوگانه ها ابداع کند."
صورتبندیِ
اسلامیِ آگاهی پارسی، حداکثر، دگرگونی در نامهاست و نه در درونمایه و بنپاره ها.
در نتیجه آگاهی پارسی بعد از اسلام هم همچنان دوپاره باقی ماند. از این صحبت شد که
به صورتِ متافیزیکال، آگاهی پارسی یک آگاهىِ دوپاره است: خیر - شر و یا اهورامزدا
- اهریمن.
پارسیان، اسلام را
نیز در چارچوبِ کهنالگوی دوپاره مانوی و زرتشتی به روایت «زروانیان» باز آرایی
کردند، و این دوپارگى پس از اسلام و تحت تاثیر آن به صورتِ دوگانه خدا - شیطان باز
صورت بندى شد.
این آگاهى دوپاره،
به لحاظ تاریخی به یک نوع نگرشِ قطبى و به شدت فروکاست گرا منجر گشته است: قطبِ حق
و باطل، خوب و بد و دیگر اشکال ارزش داوری که به جای درک و فهمِ جهان آن را به خوب
و بد بخش بندی میکند.
تاریخ نگاریِ
ناسیونالیستى، ناسیونالیسمِ دوپاره و نژادپرستیِ آریایی را بر همین مبنا برساخته و
حتى تلاش کرده که مصادیقِ تاریخیِ آن را بر مبناى دوگانه هاى ایران و توران، آریایى
و غیرِ آریایى، عرب و عجم، فارس و ترک، شیعه و سنى و دیگر دوگانه ها ابداع کند.
عملی سازیِ این
کار اما چندان آسان نبود. تنها با حذفِ جنبههای بصریِ تاریخ و فروکاستِ امرگذشته
در "زبان" چنین چیزی تحقق پذیر بود. فروکاستِ تاریخ و امر گذشته در
زبان، تاریخ را به "دال بی مدلول"
بدل کرد.
دالِ بی مدلول،
هیچ و پوچ و به قولِ دلوز «یک فاجعه است؛ چراکه از هر مدلولی می تواند تغذیه کند».
درست مثل دین و خدا که حتی مرجعِ نوعی قساوت و ستمگری و حتی عملیات انتحاری و
کشتنِ افراد در فضاهای عمومی و خیابان های شهر هم قرار میگیرد.
دال بدونِ مدلول،
هر امر نامربوطی را به عنوانِ دال حقیقی فرض میکند. این امر که مرجعِ تاریخ
نگاریِ زبان فارسی فقط "زبان" است و تاریخ را بر اساس
شعر و ادبیات روایت میکند، نه شهر و جنبههای بصریِ تاریخ، به زوالِ تمدنِ شهری و
نظام تمدنی در این حوزۀ تمدنی، بر می گردد.
تاریخ نگاری به
سبکِ ناسیونالیسمِ فارسی تا حد زیادی عاری از "محتوا- حقیقت" و در واقع
یک نوع "ماشینِ ضد دلالتی" است. ارجاع مدام به داریوش و کوروش و افتخار به تاریخ چندین
هزارساله نژاد اهورامزدایی و نیک سرشتِ آریا، در برابرِ نژاد اهریمنیِ غیر آریایی،
در عین حال که صورتبندیِ نو از امر کهن است، نشانگر فروکاستِ امرگذشته در زبان نیز
هست و با تاریخ نگاریِ اسلامی که امرگذشته را بر اساس ارجاع به آدم و کشتیِ نوح و
گلستان ابراهیم و پادشاهان - چنانکه در طبقاتِ ناصری می بینیم، تفسیر می کند،
تفاوتی ندارد.
چهار)
"این امر که مرجعِ تاریخ نگاریِ زبان
فارسی فقط "زبان" است و تاریخ را بر اساس شعر و ادبیات روایت میکند، نه
شهر و جنبههای بصریِ تاریخ، به زوالِ تمدنِ شهری و نظام تمدنی در این حوزۀ تمدنی،
بر می گردد.
"
اهریمنسازی
دیگری، درونمایه اصلیِ نژادباوریِ پارسی، حقانیتِ خود را مدیونِ همین دالهای بدون
مدلول است. وداهایِ هندی همان قدر بر حقانیتِ تاریخیِ این ناسیونالیسم و پاکیِ
نژاد حیوانِ پارسی گو دلالت دارند که بندهش های زرتشت و احادیثِ اسلامی.
در این تاریخ
نگاری، هیچ امر بدشکلی وجود ندارد.
هرچیزی یک
اهورامزدا یا اهریمن و باذاتی تمامیت یافته است که سرشت دگرگون ناپذیر دارد.
فردوسی، یگانه شاعرِ روی زمین است، سعدی به خاطر سرایشِ شعر «بنی آدم اعضای یک دیگرـ اند»، بزرگ ترین منادیِ حقوقِ بشر،
عرفانِ مولانا قلبِ جهانِ مدرن را تسخیر کرده، مدونا در ترانههایش تحت تاثیر مولاناست
و هست و نیستِ این جهان، شاعرانِ پارسی اند و الی آخر.
این ماشینِ ضد
دلالتی آن قدر چشمانِ شان را کور کرده است که هرگز حضور پررنگ کافکا و فلوبر و
پروست را در کتاب خانه و حتی در حریمِ خانه شان نبینند. هرگز به این نمی اندیشند
که فرزندانِ شان از خواندنِ مثنوی و شاهنامه بیزارند، زبان بیدل را نمی فهمند و به
کوندرا و مارکز و هری پاتر پناه برده اند.
چشمِ ناسیونالیسم
در هرجای عالم کور است و حقایق را نمی بیند، ناسیونالیسمِ فارسی اما در جنگلِ دال
های بی مدلول راهش را گم کرده و از آنجا که توان پیدا کردنِ مدلولِ حقیقی، در ورای
عالم زبان، برای گفته هایش را ندارد، میتوان آن را کورترین دانست.
ناسیونالیسمِ
فارسی، از چشم انداز "شاهنامه/ نامه پادشاهان" به جهان می نگرد و دوست
ندارد تاریخ را با میانجی شهرها، معماری، هنر و دیگر ابعاد بصری آن مطالعه کند.
پنج)
"فارسى، یک تفکرِ قطبى است. به عنوان
مثال تفکر پارسى نمى تواند نقش ترکان را در سرزمین ایران و افغانستان امروزى باور
کند. قبول نمی کند که تاریخِ پس از اسلامِ این منطقه، تاریخِ ترکان است. هرگاه یک
غیر آریایی، به زبان پارسی بنویسد، او آریایی و پارسی است، ولی حکمایِ عهد ترجمه و
فیلسوفانی چون فارابی و ابنِ سینا و سهروردی، حتی اگر زبان عربی را به عنوانِ
زبانِ اول نگارش خود برگزینند، باز هم پارسی هستند و آثارِ آنان گذشته پارسی است."
فارسى، یک تفکرِ
قطبى است. به عنوان مثال تفکر پارسى نمى تواند نقش ترکان را در سرزمین ایران و
افغانستان امروزى باور کند. قبول نمی کند که تاریخِ پس از اسلامِ این منطقه،
تاریخِ ترکان است.
هرگاه یک غیر
آریایی، به زبان پارسی بنویسد، او آریایی و پارسی است، ولی حکمایِ عهد ترجمه و
فیلسوفانی چون فارابی و ابنِ سینا و سهروردی، حتی اگر زبان عربی را به عنوانِ
زبانِ اول نگارش خود برگزینند، باز هم پارسی هستند و آثارِ آنان گذشته پارسی است.
تفکرِ قطبی و
جوهرگراىِ پارسی نه تنها این واقعیت را نمى خواهد بفهمد، بلکه با تمامِ توان تلاش
مى کند همه چیز را وارونه نشان دهد؛ همانگونه که ناسیونالیست هاى ترک، کرد و عرب و
غیره همین کار را با تاریخ فارس مى کنند.
این در حالی است
که کشورهایِ پارسی زبان آن قدر متکثر، چندفرهنگ و پینه پینه اند که هرگز در قالبِ
این آگاهیِ دوپاره نمی گنجند. جمعیت اصلیِ ایرانِ کنونى را همان هایى تشکیل مى
دهند که پیشاپیش از تاریخ (تاریخ را دست کم نباید گرفت یعنى آگاهى) حذفشان کرده
ایم، یعنی تورانیان.
به لحاظ سبکِ
معماری، تحت تاثیر معمارىِ ترکى است و محتوایِ فکرى اش درون مایه عربى - اسلامى
دارد. یعنى همه آن چیزهایى که در وهله اول مال خود کرده ایم و در مرحله بعد بدان
عمیقاً مفتخریم.
به عنوان نمونه، اصلى
ترین باورهاى پارسی زبان ها به روشنى به ما نشان میدهند که آنها امروزه به مراتب
مسلمان تر از اعرابِ امروزى اند.
کیست نداند که
اندیشمندان این سرزمین از جمله حافظ و خیام و فردوسی و ابن سینا و غزالى و صدرا و
غیره که آگاهى ما را ساخته اند، تا چه میزان تحت تاثیر جهان بینى اسلامى بوده اند.
شش)
"شورهایِ پارسی زبان آن قدر متکثر،
چندفرهنگ و پینه پینه اند که هرگز در قالبِ این آگاهیِ دوپاره نمی گنجند. جمعیت
اصلیِ ایرانِ کنونى را همان هایى تشکیل مى دهند که پیشاپیش از تاریخ ( تاریخ را
دست کم نباید گرفت یعنى آگاهى) حذفشان کرده ایم، یعنی تورانیان."
در زبان فرانسه
عبارتی هست که در گفتار روزمره نیزکاربرد فراوانی دارد: Vision Manichéenne . مقصود از این عبارت "دوگانه خیر
و شر سازی" است و در گفتار روزمره اشاره ای است به مطلق دیدن افراد و چیزها.
جالب اینجاست که
ترجمه تحت اللفظی این عبارت، "چشم انداز یا نگاه مانوی" می شود. Manichéenne یا همان مانویت به عنوان مهمترین بخش
در شاکله آگاهی پارسی در زبانی دیگر، به گونه ای پرتلالو و همگانی، ارجاعی دارد به
اهریمن سازی که اساس آن بر نزاع ابدی نور و ظلمت است.
بیراه نیست که ما
میراث داران این فرهنگ، همچنان دست به گریبان باشیم. شاید خطا نباشد اگر بگوییم
تخریبِ این آگاهى دوپاره که یا قدیس تولید می کند یا شیطان، یا اهورا یا اهریمن،
یک ضرورتِ فورى و حیاتى است.
بخشِ این آگاهى نه
تنها با بخشِ دیگر خود بیگانه است و آن را به رسمیت نمى شناسد، بلکه فقط با طردِ
آن میتواند خود را به عنوان آگاهى برسازد. طرد، تخریب و شکنجه دیگرى میراث تاریخى
و عینی این دو پارگى براى امروز ماست.
اهریمن سازی
هیچگاه در محدوده های اندیشه باقی نمی ماند. از کالبد بیرون می آید و دست به تمامی
ابزاری می برد که قرار است اهریمن را حذف کند. رسالتِ اصلى تفکر، شکستنِ قطب هاى
این نگرش قطبى به جهان و انسان است.
حمله بى امان به
هر نوع مالکیت غصبى فرهنگی یا همان شهرک سازى در سرزمین هاى اشغالی؛ سرزمین هایی
مشاع که ما آن را مال خود کرده ایم. در این میان، نقد ناسیونالیست و تاریخ نگارى
ناسیونالیستى موضوعى است که مى باید هرچه زودتر در دستورِ کار فکرى قرار گیرد.
صداهایى از شیارهاى این خانه ترک خورده به گوش مى رسد.
هفت)
"مفهوم پدرملت (رضاشاه/ ولایت فقیه) در
متنِ همین تفکر مریضِ نژادپرستی- مذهبىِ دوپاره تولید شده است. تفکرى که به انتزاع
اهورامزداها و خیرها در موقعیتى که اهریمن ها و شرها همواره به واقع "بوده
اند" محدود نمانده و به دنبال بیرون کشیدن امامی غایب (یا نوعی اهورامزدا) به
جهان حاضران نیز بوده است."
مفهوم پدرملت
(رضاشاه/ ولایت فقیه) در متنِ همین تفکر مریضِ نژادپرستی- مذهبىِ دوپاره تولید شده
است. تفکرى که به انتزاع اهورامزداها و خیرها در موقعیتى که اهریمن ها و شرها
همواره به واقع "بوده اند" محدود نمانده و به دنبال بیرون کشیدن امامی
غایب (یا نوعی اهورامزدا)
به جهان حاضران
نیز بوده است.
برساخته شدن مدام
"پدرملت" پدری فرهمند و با شکوه، تلاش بی وقفه نسل ها برای عینیت بخشیدن
به اهورامزداست. حال اینکه فر و شکوهِ پارسى، در فر و شکوهِ خشونت و آدم کشى
پدیدارگشته و فروغِ ایزدى در سیماى ستمگرىِ حاکمان تبلور یافته است که هرگز از
کشتار سیر نشده اند و نمیشوند.
حاکمِ مشروع و فرهمند،
حاکمى است که تاجِ خشونت بر سر دارد و رخسارِ زمین را از خونِ آدمیان منور و
تابنده مى سازد.
بر پیشانی تمامی
جوامع و دولت ها خشونت ناسیونالیسمی حک است. تفاوت تنها بر سر امروز است و گرنه
دست کسی پاک نیست.
سوال این است که
اکنون، ثنویت و هویت گرایی و اهریمن سازی در کجاها قربانی می گیرد؟ در این میان
مسئولیت اول هرکسی گرفتن گریبانِ شاه و فرهنگ و تاریخ همان سرزمینی است که به نام
سرزمین مادری تقدیسش می کند.
هشت)
"بیراه نیست که بسیارى از آنهایى که با
دفاع از حقوق اقلیت هاى قومى شروع مى کنند، در نهایت امر به ایده بازتولید
ستمکارانه ترین نهاد اجتماعى یعنى ساختن "دولت" مى رسند و رؤیاىِ رهایى
شان را در ساختن دولتى مستقل و یا پیوستن به دولت-ملت همزبان مى بینند. و کیست که
نداند پروژه دولت سازى همواره بر دوش رنج هاى واقعى انسان ها نضج گرفته و توجیه
شده است."
میل به جدایى از
پدر(حاکم) و مادر(خاک) و اعلام خودمختارى برخى اقلیتهاى قومى، مبنای منطقى و
استنتاجىِ خود را بر ظلم "اکثریت" مى گذارد. مثلا اقلیت
هاى جدایی طلب در ایران نشان می دهند که دولت مرکزى و اکثریت فارس با ناسیونالیسم
مسلح شان تا چه میزان در تمام این سالها آنها را سرکوب و تحقیر کرده اند.
شواهد آنها آنقدر
کافى است که مى تواند هرکسى را با رنج هاى آنان همراه سازد. اما باید دوباره
"اکثریت" را شناخت.
نکته اما اینجاست
که همین جماعت تحت ستم از تفکر قطبىِ ناسیونالیستى که آنها را به سبب زبان و
پیشینه شان در دسته اهریمن ها و شرها و بدها جاسازى کرده است، رؤیاى خود را در
چیزى جز تکرار تاریخ ناسیونالیستى نمى بیند.
آنها نیز راهى به
جز تکرار خشن دیگرى سازى بلد نیستند و اساساً نمى توانند خود را از همان آگاهى که
با آن در جنگ اند برهانند. براى آنها نیز آگاهى در چنبره اى از نوعى دوگانگى جعلى
غوطه مى خورد. فقط جاى اهورامزدا و اهریمن جابه جا مى شود.
بیراه نیست که
بسیارى از آنهایى که با دفاع از حقوق اقلیت هاى قومى شروع مى کنند، در نهایت امر
به ایده بازتولید ستمکارانه ترین نهاد اجتماعى یعنى ساختن "دولت" مى
رسند و رؤیاىِ رهایى شان را در ساختن دولتى مستقل و یا پیوستن به دولت-ملت همزبان
مى بینند. و کیست که نداند پروژه دولت سازى همواره بر دوش رنج هاى واقعى انسان ها
نضج گرفته و توجیه شده است.
اینجا شاید لازم
باشد که ویژگى سرکوبگر هر دولتى را به یادآور بیاوریم که پس از استقرار، همزبان و
هم دین و غیره برایش چندان اهمیتی ندارد و همه را در هیأت "برده" مى
خواهد. تجربه همه آنهایى که جدا شده اند و به خیال خود آزاد نیز در پیش چشمان ما
گشوده است.
همینجاست که مفهوم
" اکثریت" خود را به ما مى نمایاند. اکثریت چیزى نیست جز آگاهى حاکم.
همان ایده مشترک بین بیشترها و کمترها، بین حامیان حکومت مرکزى و جدایى طلبان.
اکثریت، همان اندیشه اى است که در بدو امر از نفى دیگرى آغاز مى کند و به تقدیس
دولت منتهى مى شود.
نه)
"محسنِ نامجو در برخی از کارهایش ازاین
حیث پیشگام است. او با در هم ریختنِ ترکیبِ تغزلی زبانِ پارسی و از همه مهمتر
ترکیب تغزل با آه و ناله خیابانی و نیز دود و تریاک، موسیقیِ فرهیخته پارسی را در
هم می ریزد، تا سیمای متکثرِ جهانِ واقعی را نشان دهد. "
در حال حاضر مسئله
تفکر تکه پاره کردن و تکثیرِ این آگاهی قطبی است. این کار البته تنها با بازخوانیِ
مجدد تاریخی و تامل در دالهای بی مدلولِ تولید شده در آگاهی دوپاره پارسی میسر است.
جنبههای بصری
تاریخ، از قبیل هنر(موسیقی، خطاطی، نقاشی، مینیاتور و ...)، معماری، صنایعِ دستی و
دیگر منابعِ عینی و وجوهِ ماتریالیستیِ تاریخ باید مورد بازنگری و مبنای آگاهی
تاریخی قرار گیرند؛ و از همه مهمتر و حیاتیتر شعر و موسیقی.
محسنِ نامجو در
برخی از کارهایش ازاین حیث پیشگام است. او با در هم ریختنِ ترکیبِ تغزلی زبانِ
پارسی و از همه مهمتر ترکیب تغزل با آه و ناله خیابانی و نیز دود و تریاک، موسیقیِ
فرهیخته پارسی را در هم می ریزد، تا سیمای متکثرِ جهانِ واقعی را نشان دهد.
در مواجهه با
دستگاه شبه فاشیستى برترى نژادى، برهم زدن هر نوع آگاهى بر مبناى گرایش هاى
ناسیونالیستى و بازخوانى مجدد تاریخ حیاتی است. هر پروژه اى که در مواجهه با این
دستگاه خود نیز به نوعى تفکر قطبى متوسل شود، تنها به تداوم آگاهى دوپاره پارسى
یارى رسانده است.
براى مقابله با
ناسیونالیسم دوگانه ساز باید به جستجوى لایه هاى زیرین آگاهى و لایروبى جهان ذهنى
رفت. این لایه ها دقیقاً همان چیزهایى است که با افتخار از آنها سخن مى گوییم.
همان چیزهایى که جهان ذهنى و سپس مادى ما را ساخته اند.
اگر خود را از
تلاش بیهوده براى یافتن معناى دقیق از "فرهنگ" رها کنیم، فرهنگ همه
آنچیزهایى است که به ما امکان داده که به گونه اى جمعى و در وجدان مشترک عمومى،
خودمان را تعریف و از دیگران متمایز کنیم.
این عنصر مشترک
بین همه ملل یعنى تلاش براى تعریف خود و متمایز کردن از دیگرى، طیفى از کنش ها را
از آشویتس و کوره هاى آدم پزى تا موزه هاى ملى و مسابقات ورزشى، خلق کرده است. همه
این کنش ها به پشتوانه آگاهى هاى ژرف و خلل ناپذیر ما از جهان یعنى همان فرهنگ،
موجودیت یافته و مى یابد.
فرهنگ، لوح نوشته
شده اى از گذشته هاى دور نیست که اکنون به دست ما رسیده باشد، بلکه همه کشمکش ها و
نزاعها و حتی جنایت هایی است که انسان ها و جوامع تجربه کرده و به صورت مکتوب یا
شفاهى آن را انعکاس داده اند.
"بخش عمده اى از ادبیات عاشقانه پارسى
چیزی نیست جز تلاش شاعران و ادیبان براى مجاورت، مقاربت و کسب منفعت هرچه بیشتر از
پادشاهى که بى وقفه فرمان مرگ مى داده است. بیراه نیست اگر بگوییم که آگاهی ای از
یکسو تغزلگرا و از سوی دیگر در عین حال دوپاره و خشن پارسیان، میراث هم آغوشى
شاعر و جلاد در سراى ملوکانه بوده است.
"
به عنوان مثال بخش
عمده اى از ادبیات عاشقانه پارسى چیزی نیست جز تلاش شاعران و ادیبان براى مجاورت،
مقاربت و کسب منفعت هرچه بیشتر از پادشاهى که بى وقفه فرمان مرگ مى داده است.
بیراه نیست اگر
بگوییم که آگاهی از یکسو تغزلگرا و از سوی دیگر در عین حال دوپاره و خشن پارسیان،
میراث هم آغوشى شاعر و جلاد در سراى ملوکانه بوده است.
بنابراین نباید
این عبارت والتر بنیامین را فراموش کنیم که «هر سند فرهنگى، در عین حال سند توحش
است.»
فراتر از هر
لایروبى، فرهنگ شناسى در اولویت است.
فرهنگ شناسى نه به
معناى خنثى و شیکى که امروز همه جا را فرا گرفته و در بهترین چاپخانه ها و بر روى
نفیس ترین کاغذها منتشر مى شود، بلکه برگزیدن رویکرد انتقادى به همه آنچیزهایى که
با افتخار از آن ها یاد مى کنیم، همان اسناد فرهنگى؛ در جهت شناختن و پیدا کردن
توحش موجود در آگاهى.
البته گزاره نیچه
اىِ تخریب هرآنچه که تقدیس مى شود، و جستجو در سر منشأهاى آگاهى در خرابه هاى این
تخریب، بى شک کارى سخت و نیازمند بلوغ است.
شاخص اصلی بلوغ،
شناخت آن چیزی است که می خواهیم تخریب کنیم. در فرهنگ پارسی، سنت پرسابقه قتل و
تهمت و تخریب و اهریمن سازی آدم های گوشت و پوست و استخواندار (به جای تخریب
آگاهی) بیراه نیست.
آگاهی دوپاره برای
حیات خویش، نیازمند جلادها و جلادک هاست.
امین بزرگیان
نویسنده و پژوهشگر
مقیم نیویورک
اسد بودا
نویسنده و پژوهشگر
مقیم کابل
بی بی سی فارسی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر