تابستان سال ۱۳۸۵
جلسهای در سالن کتابخانهی سهروردی زنجان برگزار شد با عنوان نقد کتاب «دیباچهای
بر نظریهی انحطاط سیاسی در ایران»، اثر سید جواد طباطبایی. خانمی که ظاهراً تحصیل
کردهی تاریخ بود، با کر و فر روشنفکرانه به بازگویی پارههایی از کتاب پرداخت
بدون اینکه حتی جملهای انتقادی دربارهی کتاب عرضه کند و یکی از همشهریان ما هم
که از برگزار کنندگان جلسه بود، با تعارفات فرمالیستی، طباطبایی را از خداوندگاران
اندیشهی سیاسی در ایران دانسته و تعریفات بی مورد از او کردند و من از یک جملهی
ایشان دانستم که متاسفانه از آنانیاند که در راه بیگانهپرستی و خودستیزی گام
برمی دارند، آنجا که فرمودند؛ «هوارد باسکروویل آمریکایی بیشتر از ستارخان در
انقلاب مشروطهی تبریز نقش داشته است»!!؟…
متعاقب این نوع اظهارات و تعارفات غیر
علمی، آقای حسن رفیعی که ایرادات و انتقادات اساسی بر آراء طباطبایی و کتاب مذکور
وارد میدانستند، انتقادات خود را مکتوب و مستند عرضه کردند و با استقبال حاضرین
مواجه شدند و این مسئله موجب برآشفتن ستایندگان طباطبایی شد تا جایی که نظم جلسه
به هم ریخته و نهایتاً با وساطت آقای محمدرضا کریمی، جلسه با آرامش ادامه و پایان
یافت اما بحثهای پیرامونی چند ساعت طول کشید و تا چند روز بعد هم برخی از مدافعان
و مریدان طباطبایی، بنده را استیضاح میکردند که چرا شما با نظریات طباطبایی
مخالفید و….. که بیشتر حاشیههای بی مورد بود. باری! یادداشت انتقادی آقای رفیعی
در یکی از نشریات دانشجویی آن زمان، با عنوان «خشت کج» چاپ شد و اکنون در این گفتار
نگاهی دوباره و مختصر به آثار و اندیشههای آقای سید جواد طباطبایی میاندازیم تا
تذکری باشد برای دوستانی که بدون بررسی و آگاهی کافی از تاریخ، با لفاظیهای
روشنفکرمآبانه به تعریف و تمجید یا بدگویی از دیگران پرداخته و اسیر نام و عنوان و
شهرت افراد و مقلدان فرموده هایند تا منتقد اندیشهها.
طباطبایی در مقدمهی کتاب «درآمدی فلسفی بر تاریخ اندیشه
سیاسی در ایران» مینویسد؛ «وقتی ما در اینجا از دوران تاریخی سخن میگوئیم،
دیدگاه ما دیدگاه تاریخ و اصالت امور تاریخی نیست، بلکه به دوران، توجهی فلسفی داریم
و ماهیت و طبیعت دوران را، نه به اعتبار کون تاریخی و تاریخیت بلکه به لحاظ اندیشهای
ملحوظ میداریم که دورانهای تاریخی متفاوت را از همدیگر متمایز میسازد»(ص۴). ما نیز بالعکس وی، آثار و
نظریات او را نه از نظر فلسفی و به قول خودش تحلیل گفتاری(Discours)
بلکه از منظر تاریخی و تاریخیت بررسی میکنیم که عمده نقطه
ضعف وی نیز در همین نکته است و به نظر میرسد این عارضه پیامد تأثیری است که وی از
مکتب فلسفی «ایده آلیسم» در فلسفهی تاریخ و فیلسوفانی همچون کالینگوود و به ویژه
هگل پذیرفته است و چنانکه چند سال پیش مصطفی ملکیان در مصاحبهای اشاره کرده بود؛
«طباطبایی با تبختر تمام خود را هگل ایران میداند و در جواب منتقدان میگوید که
هگل نیز آماج حملهی حاسدان بوده اما همچنان عظمت خویش را حفظ کرده است» . ولی
ایدهآلیسم هگلی در اندیشهی طباطبایی به افراط کشیده و صفرا فزوده است!.
در این جا به یک تأکید و تکلمهی کلیدی نیازمندیم و آن اینکه
دربارهی هر متنی که به نوعی به مبحث تاریخ مربوط میشود، ابتدا کنکاش تاریخی لازم
است تا محتوای آن از منظر تحقیقی بررسی شده و صحت و سقم اصالت تاریخی متن و مطلب
مندرج در آن عیان شده سپس مورد تحلیل و تفسیر قرار گیرد. متون و نوشتههای تاریخی
دو گونهاند؛ یکی همانکه امروز به عنوان تحقیقات و نتیجهی مطالعات تاریخی در
دسترس داریم و محصول زمان معاصراند، دیگری متونی که همزمان با وقایع تاریخی مقطع
مورد مطالعه به هر عنوانی از جمله متون اندیشگی نوشته شده و به یادگار ماندهاند.
مسئلهی اصلی در متون و منابع از نوع اول، مسئلهی تاریخ سازی است که به خصوص در
بارهی تاریخ ایران این معضل به حد غیر قابل باوری واقعیت دارد و یکی از مهمترین
دلایل این عارضهی شوم، پدیده و جریان کاملاً سیاسی شرق شناسی و ایران شناسی و
جهالت و تعصبات و قوم گرایی وطنی است .
مشکل اصلی دربارهی متون از نوع دوم هم دو گونه است؛ یکی
اینکه برخی از این متون به کلی مجعول و ساختگیاند و برخی نیز زمان به زمان در
معرض تغییرها و تحشیهها و تحریفها قرار گرفتهاند به خصوص به سبب نبودن صنعت چاپ
برای قطعی و نهایی کردن یک متن. پس آنچه که از منظر تحقیق تاریخی اهمیت فراوان
دارد این است که هر نوع نوشته و متنی که به مبحث تاریخ مربوط شده و یا متنی تاریخی
محسوب میشود، ابتدا باید از منظر تحقیقی بررسی شده و اصالت تاریخی و صحت تاریخی
مطالب آن تایید گردیده و سپس مورد تفسیر و تحلیل و تأویل قرار گیرد و این مهم به
خصوص دربارهی متون فلسفی و اندیشگی، خود مهمترین تخصص مورد نیاز است تا اصالت متن
تایید شده و سپس در اختیار اندیشه نگاران جهت تحلیل و تفسیر قرار گیرد. و
ورود در عرصهی تحلیل و تفسیر تاریخ و متون تاریخی بدون اطلاعات تاریخی دقیق و
درست و بدون اشراف بر معضلات موجود در تاریخ شرق به ویژه تاریخ ایران، مفسر را به
انحرافاتی خواهد کشاند که اکثر مفسران تاریخ ایران به ویژه طباطبایی دانسته یا نادانسته
به این کجمداری دامن زده و در صدد تحکیم این بنیانهای آلوده به دروغ برآمده اند.
به هر حال کار ما تفتیش انگیزه نیست بلکه تنها به حد امکان به تنقید اندیشه میپردازیم.
دو درونمایهی مهم آثار طباطبایی عبارتند از؛ طرح ایدهی
انحطاط و امتناع اندیشه بدین معنا که از نظر وی در تاریخ اندیشه در ایران پدیدهای
رخ داده که میتوان از آن با عنوان «انحطاط و امتناع اندیشه» یاد کرد که البته چند
سال پیش حسن قاضی مرادی مدعی شد که طباطبایی این مفهوم و ایده و کلید واژه را از
وی دزدیده است و این ادعا با انکار طباطبایی مواجه شده و
مجادلهی لفظی بین آنان در یکی از روزنامهها با عنوان «انکار
مدعی» چاپ شد اما اینکه آیا واقعاً انحطاط و امتناع اندیشه از آن نوع که طباطبایی
معتقد است رخ داده؟ و آیا اندیشهای فلسفی از آن نوع که در یونان بود و در قرون وسطی
با حاکمیت کلیسا به انحطاط رفت، در ایران نیز بوده که به انحطاط رفته و به امتناع
دچار شود؟ خود سؤال اساسی ماست و اگر چنین انحطاط و امتناعی بر سیر اندیشه در
ایران عارض شده، دلیل تاریخی آن چیست، مسئلهی اساسی دیگری است که خود نیازمند
تحقیقات راستین در تاریخ منطقه است چرا که همانطور که گفته شد از منظر تاریخی اصلیترین
مسئله راجع به تاریخ باستانِ نه تنها ایران بلکه منطقهی شرق میانه، کمبود تحقیقات
تاریخی حقیقتاً اصیل و مستند و بی غرض است و با وجود چنین تاریخ آلوده به تحریفات
گونه گون، تحلیل تاریخی بر اساس منابعی که هنوز مورد بررسی انتقادی جدی و دقیقی
قرار نگرفتهاند، به بالا بردن ساختمانی عظیم و آراسته بر فنداسیونی لرزان و بی
دوام میماند که اگر ضربهی نقدی کاری بر این فنداسیون سست وارد شود، همهی
آن برنهادهی عظیم و کاخ تأویل فرو خواهد ریخت.
درونمایهی دوم و عمدهی آثار طباطبایی، طرح ایدهای با عنوان
«اندیشهی ایرانشهری» است که بیشتر نقد من به این مسئله مربوط میشود. در اینجا یادآوری
دوبارهی این نکته ضروری است که هر آنچه به مبحث تاریخ مربوط میشود، تحلیلگری
صرف بدون توجه به اصالت متن از نظرگاه تحقیقی، تحلیلگر را به ورطهی اتوپیاگری و
خیالبافی خواهد راند و ممکن است کارش را به جایی برساند که هر وجیزهای را که
مطابق میل و موافق آراء و علایق شخصیاش باشد به عنوان یک متن و سند فکری- فلسفی،
موضوع و مورد تأویل و تحلیل قرار دهد چنانکه در زمانهای اخیر گروهی مبتلا به
بیماری تاریخیگری که به توهم عصر طلایی در گذشتههای دور به خاطر نگاه رمانتیک به
تاریخ بر اثر عقیدههای سیاسی و عقدههای شکست، مبتلا هستند، به تأویل و تفسیر
شاهنامهی فردوسی به عنوان یک متن حاوی فلسفهی سیاسی پرداخته و میپردازند و چنان
تفاسیر دور و دراز و بی بنیانی از آن میکنند که خیال پردازیهای شاعرانهی کلاسیک
است تا فلسفه و اندیشهی فلسفی و این خود یکی دیگر از معضلات اندیشه در ایران است
که مرزی میان فلسفه و ادبیات نیست چنانکه دلبستگان ادبیات کلاسیک فارسی، عقلستیزی
و بی خردیهای صوفیانه را به نام فلسفهی شرقی جا زدهاند!.
اکنون میخواهیم بدانیم که آیا آنچه را که آقای طباطبایی به
عنوان متون فلسفی حامل و حاوی اندیشهی فلسفی به خصوص فلسفهی سیاسی، مورد استناد
و تحلیل گفتاری قرار میدهد، از صافی تحقیق تاریخی گذشته یا نه. به عبارتی روشنتر
آیا آنچه که برداشت وی از تاریخ اندیشه است، با صورت عینی و واقعی رویدادهای
تاریخی مطابقت دارد؟ و چه نسبتی است میان عینیت(Objective)
و ذهنیت(Subjective) در
آثار وی؟ طباطبایی همانطور که خود معترف است به سبب عدم توجه به اصالت امور تاریخی
با نگاهی سطحی به تاریخ، عینیت را فدای ذهنیت خویش میکند و بدون توقف و تأملی در
چند و چون آنچه که به عنوان تاریخ ایران از عصر پهلوی برساخته و تبلیغ شده است،
این تاریخ مناقشهانگیز را مورد تحلیل قرار میدهد که در موارد بسیاری به خیالبافی
میماند تا تحلیل تاریخی و ناگزیر در ورطهی باستانگرایی میافتد منتها با بیانی
متفاوت چنانکه اگر ما در بحث تاریخ با لاف زنیهای تاریخیگرانه و باستانپرستانه
مواجهیم، اینجا با تحلیل همان تاریخ پر اشتباه یا به قول خودشان، تاریخ پر افتخار
مواجهیم و طرح عنوان «اندیشهی سیاسی ایرانشهری» ماحصل نهایی این کوشش برای جستجوی
پیشینهی اندیشهی سیاسی از خلال وقایع تاریخی است که با زیر سؤال رفتن این تاریخ
به ویژه تاریخ باستان، تئوری حاصل از آن(اندیشهی ایرانشهری) نیز رنگ میبازد.
آنچه که طباطبایی در کتاب «درآمدی فلسفی بر تاریخ اندیشهی
سیاسی در ایران»، از صفحهی ۳۵تا
۴۲ مینویسد، نشانگر این است که
وی اولاً؛ برداشتی بسیار جزماندیشانه از تاریخ دارد و برداشت تاریخی خود را چنان
با یقین و اطمینان بیان میدارد که بی تردید اگر اندکی اهل تحقیق بود، پیش از آنکه
به تحلیل اطلاعات دِمُدهی تاریخی خود بپردازد، ذرهای در میزان اعتبار تحقیقی و
عینی این دانستهها دقیقتر میشد و ابتدا دانستههای تاریخی خود را تصحیح کرده و
سپس به تفسیر آنها میپرداخت و این همه تحلیل بی تحقیق نمیکرد چرا که کسی که
اطلاعات تاریخی صحیحی ندارد، حق تفسیر ندارد. ثانیاٌ؛
متدی که وی برای پی جویی ریشههای تاریخی یک اندیشهی سیاسی که آن را «اندیشهی
ایرانشهری» می نامد، در پیش گرفته، بیشتر بر آراء شخصی و تعلقات غلیظ ناسیونالیستی
متکی است تا تحقیقات معتبر تاریخی و مصداق این جملات پر بهای پوویک است که «حرص
تفسیر تاریخ چنان عمیق و ریشهدار است که اگر بینشی سازنده نداشته باشیم به رازوری
یا سرد باوری کشانده میشویم»(به نقل از ای.ایچ کار،ص۱۵۳).
طباطبایی دربارهی هخامشیان می نویسد؛ «دورهی شکوهمند
هخامنشیان که پایههای استوار وحدت ملی را فراهم آوردند»(طباطبایی،همان:ص۳۵). از همین جمله و نقل قولهای
بعدی که خواهم آورد به شدت بوی باستانپرستی میآید که خود یکی از مهمترین عارضههای
ناسیونالیسم تاریخیگر است و به احتمال زیاد بر اساس الگوی شناخته شدهی
ناسیونالیسم تاریخیگر رایج در اروپای عهد رنسانس که دورهی مسیحیت و حاکمیت کلیسا
را عصر تاریک و دوران پیش از آن یعنی دوران یونان و رم باستان را عصر طلایی تمدن
اروپا قلمداد می کرد، آقای طباطبایی نیز به چنین نتیجهای برسد که دوران ایران
باستان، دوران اعتلای تمدن و اندیشه بوده و با ظهور و ورود اسلام به منطقه، این
دوران پایان گرفته و اکنون نیازمند تأسیس تمدنی نو با نیم نگاهی به دوران ایران باستانیم.
با بررسی بیشتر آراء وی این فرضیه را به آزمون خواهیم گذاشت اما از این نکته و
انتقاد مهم نیز درنگذریم که خود یکی از عمده ترین اشکالات وارد بر تصور تاریخی
طباطبایی است؛ وی هخامنشیان را فراهم آورندگان پایههای استوار وحدت ملی میداند
در حالی که اصولاً آنچه که با عنوان پدیدهی ملیت(Nationality)
و ملت(Nation) و ظهور
دولت- ملت(Nation-state) میشناسیم،
از قرن ۱۵
میلادی به بعد در اروپا پیدا شده و اصطلاح دولت ملی در قرن ۱۶ میلادی وارد ادبیات سیاسی دنیا
شده است و نسبت دادن ایجاد وحدت ملی در ایران به هخامنشیان، افتخار تراشی برای
حکومتگرانی است که اگر نگاهی عالمانه و دور از تعصب به تاریخشان بیندازیم، حتی
هویت واقعیشان برایمان مهمترین سؤال بی جواب خواهد بود چه برسد به اینکه آنان را
بنیان نهندگان وحدت ملی بدانیم. وانگهی! پدیدهی نوظهوری همچون «ملیت» و شکل گیری
واحد ملی با چه ایده و ملاکی توسط هخامنشیان، آن هم دو هزار و اندی سال پیش انجام
گرفت؟؟ البته طباطبایی و ستایندگانش میتوانند از این نظریه دفاع کنند اما این امر
مستلزم همراهی آنان با پژوهشها و بررسیهای تاریخی است تا صحت و سقم نظریاتشان
آشکار شود، البته اگر تحمل نتایج تحقیقات نوین را داشته باشند که وقعی به تعلقات
ملی و قومی نمینهد بلکه در پی بررسی و کشف چگونگیها و چراییهای وقایع تاریخی
است آنگونه که واقعاً رخ دادهاند ولی حقیقت این است که جریان روشنفکری قومگرای
ایران تا به امروز چیزی فراتر از تعصبات و جزم اندیشیهای گونه گون که قوم گرایی و
ناسیونالیم افراطی و کج مدار و باستانستایی حاصل از آن برجسته ترین عارضهی آن
است، از خود بروز نداده است و آقای طباطبایی هم اگر اندکی فراتر از این تعلقات
رمانتیک برمیآمد، چنین قاطعانه و با احساس افتخار دربارهی دورانی و سلسلهای
خاص، قلم فرسایی نمیکرد.
طباطبایی نمونه کامل یک روشنفکر غرب دیدهی ایرانی است.
«روشنفکر ایرانی که از دیدن دنیای جدید غربی حیرت زده و غرب زده شده با یاد آوری
وضع نابه سامان جامعهی خویش به گذشتههای دور تاریخ جامعهی خویش برمیگردد و میخواهد
از غرب تقلید کند و مانند آنها در ادبیات، هنر، فلسفه و علوم دورهی باستانی را بازیابی
کند و چون در گذشتهاش چیزی از این مقولات پیدا نمیکند، ناچار سراغ شاهنشاهان
باستان میرود و سیستم شاهنشاهی یعنی امپراطوری را که عقب ماندهترین و منحطترین
سیستم حکومتی است، میستاید و آن را ایدهآلیزه میکند. کورش هخامنشی را اولین
واضع حقوق بشر معرفی میکند ولی حاضر نیست بعد از دوهزاروپانصد سال همان حقوق بشر
کورش را دربارهی هموطنان غیر فارس خود بپذیرد، ضمناً مدعی میشود که این همه سرزمینهای
شاهنشاهی بدون خونریزی و تجاوز به مرزهای دیگران گرفته شده و همهی ملل زیر پرچم
شاهنشاهی داوطلبانه به امپراطوری هخامنشیان پیوستهاند» (هیئت،مجموعه
مقالات،ش۱:ص۶۵). هویت ایرانیان غیر فارس هم که
خود دلیل و مدرک زنده بر بی بنیانی اندیشه و تئوری تراشیهای این قبیل روشنفکران
است، انکار میشود تا مصادره به مطلوب و تفسیر به رأی تاریخ ایران توسط این گروه متعصب
کامل شود. طباطبایی نیز انکار این حقیقت را با سادهاندیشی و غرضورزی تمام دربارهی
مردمان تورک آذربایجان مرتکب میشود چنانکه تکلیف این بحث کلان و بنیانی را با
بازخوانی و تکرار جزوهی معروف کسروی در چند صفحه، یکسره کرده و فتوا صادر میکند
و این توسلات مذبوحانهی وی برای انکار هویت حقیقی آذربایجانیان بدین سبب است که
وی در این کتاب (خواجه نظامالملک) توهین و اهانتهای بسیار به تورکان روا داشته
است و استناد به جزوهی کسروی به چنگ زدن به هر خار و خسی میماند برای عذر تراشی
به اینکه توهینهای وی شامل آذربایجانیان و نیز گروههای زیادی از مردمان ساکن
ایران نمیشود در حالی که این توهینهای نژادپرستانه دقیقاً هویت و تاریخ بخش عظیمی
از مردم ایران را نشانه میرود وانگهی این عمل غیر عقلانی یعنی توهین به اقوام
دیگر ذاتاً اشتباه بوده و از مصادیق نژادپرستی است چه این اقوام ساکن ایران باشند
چه ساکن جغرافیای دیگر.
چنانکه اشاره شد، بررسی عالمانه و دقیق تاریخ ایران به خصوص
با نیمنگاهی به تحقیقات نوین، بیانگر این واقعیت است که دورهی هخامنشی نه شکوهمند
بوده و نه وحدت ملیای توسط آنان بنیان نهاده شده است بلکه این همه مشتی تلقینات
هدفدار سیاسی است که توسط جریان شرقشناسی تولید شده و روشنفکران وطنی خودشیفته و
متعصب نیز به این تلقینات شاخ و پر داده و از آن دوازده قرن شکوه خیالی ساختهاند.
پیشنهاد میکنم کسانی که هنوز در آن گونه خیالات غوطهورند و تشکیکات مطرح شده در
این نوشته را نمیپذیرند، تنها یک بار فیلم مستند «تختگاه هیچ کس» را با دقت تماشا
کرده و آنرا با مستند «تخت جمشید» با هنرنمایی طرارانهی ریچارد فرای مقایسه کنند
تا به میزان سستی بنیانهای اندیشه و تئوری خویش و شیادی آقای فرای، پی ببرند. در عین
حال «آن چه موجب شگفتی بسیار هر مورخ بی غرضی است، بی اعتنایی مطلق و عمدی
خاورشناسان به حضور دیرینهی اقوام متعدد در این سرزمین است که پیش از حضور
هخامنشیان، لااقل دو هزاره استقرار، گسترش و پیشرفت را تجربه کرده بودند. ایرانشناسان
و محققان بنیان تاریخ ایران میکوشند تولد امپراطوری هخامنشی را با آغاز تاریخ
ایران همزمان بدانند، به عمد ندیده میگیرند که یک سلسله اقوام ایرانی که دستاورد
همراه آنها به خوبی از دیرینگی توقف و رشد آنان در این سرزمین حکایت میکند، در
سنگنگاره ی بارعام تخت جمشید به صورت ملل مغلوب، منتظر بار یافتن به حضور داریوشاند
که از تسلط قبیلهی تازه وارد او به سرزمین و اقوام ایرانی، فقط ۱۵ سال میگذرد. آنها این نکتهی
اصلی را ندیده میگیرند که تمام دست ساختههایی که به نام هخامنشیان معرفی میشود،
از جمله تخت جمشید، نمایشی از گسترش فرهنگ، صنعت، هنر و اندیشهی متفکران و
صنعتگران ایرانی پیش از هخامنشیان است. این مورخین و بنیانشناسان تاریخ ایران به
شیوههای مختلف و تجاهل عمدی میکوشند آنچه را که از دوران هخامنشیان بازمانده
است، به نام قومی ثبت کنند که در خلق این آثار ذرهای دخالت ماهوی نداشتهاند»(پورپیرار،
برآمدن هخامنشیان:ص۶۱). «از
این قوم پیش از حضور در تاریخ به عنوان بنیان گذاران یک امپراطوری، هیچ نشانهی
فرهنگی و قومی به یادگار نمانده است. آنها دینی ندارند. خانه و معبدی نساختهاند و
هیچ دست ساختهی هنری حتی در حد تولید یک سفال ساده از آنان نیافتهایم. این مطلب
در عین حال که شگفتی برانگیز است، اما برای قومی که پیوسته تابع اقوام قدرتمند
محلی بوده، در حواشی آنها میزیسته و ناگزیر به تبعیت فرهنگی از صاحب اختیار خود
بوده است، چندان غیرممکن نمینماید… اصولاً دربارهی
هخامنشیان هیچ سند ملی کهن وجود ندارد و مورخین دیرینهی خودی در معرفی آنان
خاموشاند… چگونه ممکن است از میان قوم و قبیلهای ناشناخته که هیچ پیوند اقلیمی،
نشانهی مادی و ذخیرهی عقلی و فرهنگی برای آنان نمیشناسیم، ناگهان سرکردهای به
نام کورش ظهور کند و در زمانی بس کوتاه از هیچ به بنیان گذار یک امپراطوری مسلط در
شرق میانه بدل شود که پیش از او سرشار از ثروت، قدرت و حیات دیرین امپراطوریهای
کهن بوده است»(همان:صص۸۴-۸۲). مهمترین
موضوعی که باید به آن اشاره و تاکید کنم، این است که با ظهور قدرتی با عنوان
هخامنشیان، تمامی تمدنهای درخشان منطقه که آثار باقی مانده از آنان ما را به حیرت
وا میدارد، راه افول در پیش میگیرند و به طرز نامعلوم و عجیبی که هنوز چند و چون
آن دقیقاً کشف نشده، در غبار تاریخ محو میشوند و البته خود هخامنشیان نیز دوامی
ندارند چرا که تخت جمشید به عنوان اولین تختگاه آنان بنایی نیمه کاره است که هرگز
کامل نشده(ر.ک مستند تختگاه هیچکس) و منطقاً سلسله و دولتی که اولین مقر و قصر سلطنتیاش
هرگز تکمیل نشده یا وجود نداشته و یا قومی سرگردان و چادرنشین بوده است و در هر
حال با هیچ منطقی نمیتوان آن را یک امپراطوری وسیع و با دوام با مدیریت سیاسی و
اقتصادی، چنانکه طباطبایی میداند، دانست.
طباطبایی دربارهی اشکانیان مینویسد «خاندان ایرانی تبار
پارتیان که از شاخهی شرقی آریائیان بودند، حکومت مستقل ایرانیان را زندگی
دوباره بخشیده و همچون حلقهای در میان هخامنشیان و ساسانیان قرار گرفتند». وی با تولید
مفاهیم صرفاً ذهنی مانند «شاخهی شرقی آریائیان» شوخیهای بی مزهای را با
تاریخ آغاز نموده و احکام قطعی برای تاریخ صادر میکند و اگر اندکی از ذهنیات خود
فاصله گرفته و تعصب را به کناری مینهاد، از افسانهی اشکانیان و درماندگی تاریخسازان
برای پر کردن یک شکاف تاریخی عظیم پانصد ساله در حیرت فرو میشد اما همانطور که
خود اعتراف میکند کاری به دوراننگاری تاریخی ندارد بلکه این کبری و صغری چیدنها
برای بیرون کشیدن تئوری «اندیشهی ایرانشهری» از لابهلای تاریخ صورت میگیرد.
جالب اینکه این تئوری اختراعی طباطبایی(اندیشهی ایرانشهری) که به ظن وی حاصل تمدن
دوران باستان(هخامنشی تا ساسانی) و به ویژه ساسانی است، منطقاً باید از منابع و
آثار تمدنی و کتبی همان دوران جستجو شود اما با شگفتی تمام میبینیم که وی این به
ظن خود، اندیشه و فلسفهی سیاسی را از لابهلای سیاستنامهی خواجه نظامالملک،
نوشته شده در قرن پنجم هجری، یعنی ۴۰۰
سال پس از پایان کار ساسانیان بر اساس همان تاریخ رسمی مورد تایید خود طباطبایی،
جستجو می کند و این یکی از سؤال های اساسی ماست که چرا از اندیشه و فلسفهی سیاسیای
که معتقدید دوازده قرن با شکوه رقم زده است، حتی یک سطر هم باقی نمانده؟ و باید آن
را از لابهلای سیاستنامههای دورهی اسلامی مانند سیاستنامهی خواجه نظام الملک و
مقدمهی تاریخ طبرستان جستجو کرد. به احتمال زیاد در جواب
این پرسش، همان قصههای کهن کتاب سوزی اعراب را که کسانی مانند زرین کوب در کتبی
از قماش «دو قرن سکوت» بر اساس افسانههای شعوبیهی قدیم از نو جان بخشیدهاند،
تکرار خواهند کرد. وقتی از آقای طباطبایی و همفکران ایشان که متونی از قبیل
«نامهی تنسر» و «کارنامهی اردشیر بابکان» و اشارات جسته- گسیخته و بی انسجام
خواجه نظام الملک دربارهی شاهان باستان را که همگی حکایات افسانهای رایج در
نصیحتنامههای رایج دوران اسلامیاند تا حامل و حاوی یک فلسفهی سیاسی بر اساس
رخدادهای تاریخی، متون فلسفی و فلسفهی سیاسی به ویژه باقی مانده از دورهی ساسانی
میدانند، میپرسیم که بر چه اساسی این متون را باقی مانده از عهد ایران باستان میدانید؟
و اینها به چه خط و زبانی نوشته شده بودهاند، پاسخ میدهند که به زبان
فارسی باستان و خط پهلوی که بعدها به عربی و از عربی به فارسی ترجمه شدهاند. اما
جالب اینجاست که تا به امروز حتی یک ورقپاره و یک کتیبه از آن همه متون فلسفی که
به قول خودشان به خط پهلوی و زبان فارسی باستان بوده است، به دست نیامده است تا
وجود تاریخی آنها برای ما اثبات شود. اگر میگویند اعراب تمامی کتب و دفتر و دستک
ساسانیان را چنان از بین بردند که هیچ چیز باقی نماند، باید گفت که اولاً؛ چنین
چیزی نه عقلایی است و نه ممکن، ثانیاً؛ در این صورت متونی از قبیل همان نامهی
تنسر و کارنامهی اردشیر بابکان و… از روی کدام متون به عربی ترجمه شدهاند؟ اگر
اعراب همهی متون و کتب را از بین بردند، این ترجمهها از روی کدام متون انجام گرفت؟
اگر متونی به زبان پهلوی باقی ماند که به عربی ترجمه شود، چگونه است که حتی یک سطر
از آنها باقی نمانده است؟. گویا اعراب متون پهلوی شما را ترجمه میکردند و سپس
سریعاً نسخههای پهلوی را در اسید میریختند!!. از همه مهمتر اینکه بر اساس تاریخ
خط عربی، این خط حد اقل تا اواخر قرن دوم هجری آن اندازه تکامل نیافته و ظرفیت و
توان به نگارش درآوردن متنی در حد یک کتاب را نداشت(ر.ک کتاب پاپیروسها)، چگونه
دانشوران به قول خودتان، ایرانی در همان اوان قرن اول هجری، حکمت و حکایات عصر
ساسانی را از پهلوی به عربی برگرداندهاند؟؟ این چنین است که با پیش کشیدن سؤال
های بنیادین و اساسی راجع به تاریخ ایران باستان، تمامی این یافتهها و بافتهها
رنگ میبازند و رشتهها پنبه میشوند و بیشتر به یک شوخی فلسفی میمانند تا تاریخ
اندیشه و حکمت! البته من از اهل خرد میخواهم که به این سطور قانع نشوند و با
بررسی تحقیقات نوین، خود در این باره قضاوت کنند و از جملهی این تحقیقات نوین میتوانم
به قسمت دوم کتاب «پیشینههای ناراستی» از سلسله مباحث «تاملی در بنیان تاریخ
ایران(دوازده قرن سکوت)» اثر ناصر پورپیرار اشاره کنم که این محقق تیز بین در این
کتاب به همین مسئله یعنی مسئلهی خط پهلوی و متون و کتیبههای پهلوی پرداخته و
نتایج حاصل از آن و افسانه بودن این حکایات را که با تأسف بسیار، هم امروز باستانپرستان
به دنبال کشف فلسفهای از خلال این اوهامند، با قاطعیت کم نظیری به اثبات رسانده
است. دو بخش اصلی این کتاب که عبارتند از «پهلوی، ناتوانترین و بی نشانترین خط نگارش
جهان» و «باهم پهلوی بخوانیم»، از درخشانترین اوراق تحقیقات وطنی است که تلقینات
شعوبی کهنه و نو را به زیر تیغ تشریح و تنقید کشیده و بی اساس بودن تصوراتی از
قبیل وجود حکمت و اندیشه و متون فلسفی و سیاسی از عهد ساسانی را اثبات میکند و بی
تردید آقای طباطبایی آخرین کسی خواهد بود که با چنین جدیتی در پی کشف فلسفهی
سیاسی ایران باستان با عنوان اندیشهی ایرانشهری است!. همچنین یادآوری این نکتهی
مهم بسیار ضروری است که منشا اصلی افکار موجود در آثار دورهی اسلامی از قبیل
«سیاستنامهی نظامالملک» و «نصیحتالملوک غزالی» و …
که طباطبایی به آن اندیشهی سیاسی ایران باستان عنوان داده و به دورهی هخامنشی و
ساسانی منصوب میکند، افکار سیاسی برآمده از خلافت اسلامی- عربی به ویژه دورهی
استقرار در شهر بغداد است و نمونهی ممتاز آن «احکامالسلطانیهی ماوردی» است که
در مقام اندیشگی و فلسفی بسیار غنیتر از سیاستنامهی نظامالملک و نصیحتالملوک
غزالی است و در واقع پدر معنوی و سرچشمهی اصلی این قبیل آثار محسوب میشود و اگر
اندیشه و تفکر سیاسی موجود در آن بعدها به انحطاط هم رفته باشد باید عوامل و ریشههای
این انحطاط را در تاریخ و جغرافیای استقرار خود خلافت اسلامی جستجو کرد نه در
تاریخ ایران و جغرافیای تورکان.
در پایان بررسی کوتاه رگههای نژاد پرستی در اندیشهی
طباطبایی نیز مفید خواهد بود. وی حکومتگران و پادشاهان در طول تاریخ را به دو گروه
ایرانی و انیرانی تقسیم میکند و ملاک و منظور خود از ایرانی و انیرانی را در یادداشت
شماره ۳۳ صفحهی
۷۱ کتاب «درآمدی بر تاریخ
اندیشه سیاسی در ایران» توضیح داده و مینویسد؛
«از تبار افراسیاب ترک بودن در اندیشهی ایرانشهری مایهی سرفرازی نیست زیرا
افراسیاب نمایندهی اصل انیرانی است» و سپس به نامهی تنسر متوسل میشود تا اثبات
کند انیرانی(بخوانید تورک) برخلاف ایرانی، غدار و متعرض است و با این یادداشت،
اولاً؛ نژادپرستی توهم آمیز خود را با تمام افتخار به رخ میکشد، ثانیاً؛
نظامالملک را هم به افتخار نژادپرستی متهم و مفتخر میکند. بررسی رگههای
نژادپرستی در اندیشه و آثار طباطبایی و عربستیزی و تورکستیزی لجام گسیختهی وی،
خود موضوعی است که بحث مستقلی تواند بود و ورود در آن موجب اطالهی کلام خواهد شد،
بنابراین فعلاً به این حد بسنده نموده و امید داریم که فرصتی فراهم شود تا این
مسئله را نیز مورد بررسی و تنقید قرار دهم.
*
سیدمرتضی حسینی – فارغالتحصیل فوقلیسانس تاریخ از دانشگاه
تبریز
منبع: تریبون
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر